-
سفر به اسپانیا 2
چهارشنبه 18 فروردین 1395 22:17
ما سه روز تو بارسلونا بودیم و بعد یه روز بابا که انگار از قبل قرار بود ه ماشین برامون بگیره و نتونسته بود ، اومد هتل و به ما گفت با قطار باید بریم والنسیا ، من دیگه قطار رو واقعا اصلا ندیده بودم ، تو قطار هر چهار نفر روبروی هم نشسته بودن خب دیگه معلوم بود کی باید اونور بشینه ، بنده ، منم رفتم روی صندلی اون طرف با سه...
-
سفر به اسپانیا (١) عید ١٣٩٥
سهشنبه 17 فروردین 1395 22:01
همونطور که گفتم (انقدر خوشم میاد اینجوری کتابی صحبت کنم) ما با آقای جان رفتیم فرودگاه که بریم اسپانیا راستش من اصلا نمیدونستم چی به چیه فقط خوش بودم کلی با چمدونها که مینداختمشون زمین میخندیدم دنبال بچه های دیگه میکردم رو زمین سر میخوردم خلاصه کلی کیف کردم ولی نمیدونم چرا بقیه همش نگران بودن تا اینکه از پله ها رفتیم...
-
نوروز سال ١٣٩٥
دوشنبه 16 فروردین 1395 21:36
مامان از چند روز پیش شروع کرده بود به تمیز کردن خونه و در و دیوار البته منم خیلی کمکش میکردم فقط نمیدونم چرا همش حرص میخورد و کلی از دست من ناراحت میشد که چرا به دستمالهاش یا به دیوارها دست میزنم . بابا و امیرپارسا هم هر روز نقشه مسافرت میکشیدن اونقدر اسم شهرها رو گفته بودن منم حفظ شده بودم بارسلونا گرانادا والنسیا و...
-
منم خواب میبینم
یکشنبه 25 بهمن 1394 23:09
خوب میدونم اینکه منم مثل همه ادمها خواب میبینم چیز عجیبی نیست ولی دلم خواسته چند تا از خوابهای جدیدی که دیدم رو بنویسم . من خیلی وقتها خواب میبینم که مثلا دارم بازی میکنم یا یه اتفاقهای خنده داری میفته که به خاطر اونها بلند بلند میخندم و همیشه اگه مامان کنارم خوابیده باشه بیدار میشه و قربون صدقه ام میره ولی تازگیها من...
-
من علیرضا 2/5 ساله هستم
سهشنبه 20 بهمن 1394 08:50
یکی از چیزهایی که جدیدن یاد گرفتم قصه تعریف کردنه که اینجوری میگم : یکی بود ء نبود ء هیچکس نبود . یه امیرمهدی بود اسمش امیرمهدی بود و بعدش یه قصه از خودم براش میگم که ترکیبی از همه قصه های مامانه. بخصوص شبها که مامان خیلی خوابش میاد و حوصله قصه گفتن نداره به من میگه تو قصه بگو من بخوابم و منم اینجوری براش قصه میگم بعد...
-
من و شیرین کاریهام!
جمعه 4 دی 1394 19:27
خوب واقعا فکر کنم خیلی تنبل شدم چون از زمان تولدم تا حالا هیچی ننوشتم آخه تقصیر خودم نیست یه جورهایی دلم میخواد به هر چی دست بزنم یا از هرچیزی سر در بیارم یا خودم بعضی کارها که اصلا بهم مربوط نیست رو انجام بدم برای همین دیگه وقت اضافی ندارم که تازه خاطراتم رو هم بنویسم . مامان بیچاره هم از دستم کلی عصبانیه تازگیها که...
-
جشن تولد دو سالگی
شنبه 28 شهریور 1394 17:46
امروز دو ساله شدم! الان وزن من 11 کیلو و قد من 86 سانتیمتر است! راستی من سر دو سالگی یادگرفتم شمع کیکم را فوت کنم!!
-
دومین سال زندگی من
جمعه 27 شهریور 1394 20:52
یک سال دیگه از زندگی من گذشت و من فردا دو ساله میشم . راستش خیلی خوشحالم که توی این خانواده دنیا اومدم چون من بچه کوچیک خونه هستم و همه به من حسابی توجه میکنن و دوستم دارن . من دقیقا از اول سال دوم زندگیم تو ایرلند زندگی کردم و چون سال قبل رو اصلا یادم نیست نمیدونم زندگی اینجا بهتره یا ایران ولی به هر حال از اینجاخوشم...
-
مهارتهای جدید من
سهشنبه 2 تیر 1394 08:51
خوب اینو قبول دارم که خیلی وقته از خاطراتم ننوشتم چون اونقدر شیطون شدم که دیگه نه خودم فرصت میکنم نه مامان بیچاره.اما توی این مدت خیلی فرق کردم و این دفعه خیلی حرف برای گفتن دارم. ١- یادمه قبلا دلم میخواست کابینتهای بالا رو هم بتونم باز کنم و ببینم توی اونها چیه الان یاد گرفتم . نه اینکه قد خودم برسه فقط کافیه با...
-
مهمانی جالب
دوشنبه 3 فروردین 1394 14:56
صبح مثل بچه های خیلی خوب یه عالمه خوابیدم که مامان و بابا به کارهاشون برسن بالاخره یک سال بزرگتر شدم دیگه . بعد مامان منو از وسط خواب آورد بیرون و دوباره دیدم خوشگل کردن فکر کردم همون برنامه دیشب رو دوباره دارم ولی تندی لباس تنم کردن و گفتن میخواهیم بریم ددر . بعد رفتیم مهمونی خونه سفیر اونجا هم خیلی خوشگل بود و...
-
نوروز 1394
دوشنبه 3 فروردین 1394 14:39
خوب الان یک هفته ای بود که مامان حسابی مشغول تمیز کردن خونه بود و حتی قالی هم نمیبافت.منم بهش تا تونستم کمک کردم خوب من چه کار کنم که مدل خودم بلدم کمک کنم مثلا اصلا چه معنا داره همش سبد و لگن و قابلمه توی کابینت باشه و کسی اونها رو نبینه خوبه بعضی وقتها اونها رو بیاریم توی پذیرایی و روی زمین و خلاصه هرجا غیر از...
-
اتفاقات جدید خونه ما
چهارشنبه 20 اسفند 1393 14:19
راستش تو خونه ما نمیدونم چرا دو ماهه که مامان یه روز کل خونه رو خیلی تمیز میکنه بعد کیک درست میکنه . بعد یه دفعه هم داداشی امیرپارسا یه عالمه بادکنک باد کرد و بدون اینکه اونها رو بده به من چسبوند به دیوار . وقتی هم بابا میاد کلی عکس میندازن . حالا من به این چیزها کاری ندارم قسمت خوبش وقتیه که کیک رو میارن یعنی عاشق...
-
آرزوهای بزرگ من
پنجشنبه 16 بهمن 1393 16:31
خوب از اونجایی که من بزرگتر شدم و بیشتر حرفهای آدم بزرگها رو متوجه میشم ایندفعه میخوام مثل اونها حرف بزنم و از آرزوهام بگم.خوب منم یه آرزوهایی دارم که ممکنه از نظر بزرگا کوچیک باشه اما از نظر من که بزرگن. مثلا من واقعا آرزو داشتم کشف کنم که اون اتاقه چیه که مامان وقتی میخواد منو بشوره یا حموم بریم میبره اونجا یعنی...
-
علایق جدید من
چهارشنبه 3 دی 1393 20:34
تازگیها من به یه چیزهایی خیلی علاقه دارم که برای بقیه ممکنه جالب نباشه ولی من که خوشم میاد . یکی از اونها که از بقیه شون بامزه تره اینه که وقتی میریم فروشگاه اول گیر میدم که منو بزارن توی چرخ خرید بعد هر چی مامان و بابا میگذارن توی اون من برمیدارم میندازم بیرون انقدر کیف میده که حد نداره ولی اگه داداشهام باشن بیشتر...
-
علیرضای بازیگوش
یکشنبه 9 آذر 1393 02:48
فیلم بازیگوشی های علیرضا با مهر نماز
-
ورود به وبلاگ علیرضا با رمز ورود
یکشنبه 2 آذر 1393 14:17
سلام. خوب با اسباب کشی به منزل جدید مشکل اینترنت هم برطرف شد و بعد از اینکه جاگیر شدم می تونم بیشتر بنویسم و عکس بگذارم اما فکر کنم از یادداشت بعدی یک رمز ورود بگذارم. اگه اینجوری شد لطفا از طریق وبلاگ امیرپارسا پیام بگذارید تا رمز عبور را براتون بفرسته
-
من و بادکنک و اسب سواری
چهارشنبه 28 آبان 1393 00:05
شنبه رفتیم یه فروشگاه بزرگ . اونجا برای من تنها یه چیز عجیب داشت و اون این بود که یه عالمه بادکنک به همه جا وصل کرده بودن بعد وقتی من کلی ناله میکردم و التماس یکی از اونها رو باز میکردن و بهم میدادن بعد تا از دستم ول میشد بیخودی میرفت میچسبید به سقف فروشگاه و دیگه قد کسی نمیرسید تا اونو برای من بیاره واقعا عجیب بود......
-
من دیگه راه میرم!!
یکشنبه 25 آبان 1393 00:05
مامان همش میگفت که امیرپارسا وقتی یک سالش بود راه میرفت حتی از روی جوب آب هم بلد بود رد بشه صدرا هم توی یکسالگی راه میرفت و انگار فقط من تنبل بودم تا اینکه من بالاخره به خودم اومدم و درست در پایان سیزده ماهگی شروع به راه رفتن کردم اینبار مامان از راه رفتن من تعریف کرد و گفت اون دو تا اول که میخواستن راه برن باید تا...
-
خانه جدید ما
یکشنبه 11 آبان 1393 22:27
زندگی جدید ما در شهر دوبلین تقریبا بیشتر از یکماهه که شروع شده ما الان توی یه خونه موقتی هستیم و قراره چند وقت دیگه بریم به خونه خودمون برای همین بازم همون کارتن هایی که توی ایران بودن اینجا هم هستن و من هنوزم با اونها بازی میکنم البته مامان دعوام میکنه . توی این خونه یه بازی جدید پیدا کردم و اونم بالا رفتن از پله...
-
عکس های من از علیرضا و بچه ها
یکشنبه 11 آبان 1393 04:19
علیرضا ، صدرا و امیرپارسا - زمان غروب خورشید علیرضا در محرم 1393 - دوبلین
-
ایرلند-دوبلین
دوشنبه 7 مهر 1393 23:18
الف) پرواز به طرف دوبلین بالاخره من فهمیدم تمام اتفاقاتی که توی این 2 ماه میافتاد برای چی بوده . فردای روزی که جشن تولد برام گرفتن صبح خیلی زود رفتیم فرودگاه من قبلا اونجا رفته بودم وقتی میرفتیم کربلا یادش بخیر . به غیر از فرشته جون و خاله ریحانه که از مریضی های من گرفته بودن همه اومدن . عمو قباد اینا هم از اراک اومده...
-
تولد یکسالگی من
دوشنبه 31 شهریور 1393 18:45
خوب همون طور که گفتم روز تولد من صدرا خیلی مریض بود برای همین جشنی گرفته نشد همون عصرش هم رفتیم اراک خونه عمو قبادینا توی راه من بیشتر خواب بودم و اذیت نکردم همون شب زن عمو زینب کادوی تولد منو که یک دست لباس قشنگ و یه ظرف غذای جالب بود بهم دادن و مامان لباس رو تنم کرد و بابا هم ازم عکس انداخت اینا همون عکسهایی هستن که...
-
یکسالگی علیرضا ۲۸ شهریور
شنبه 29 شهریور 1393 00:05
عکس یکسالگی علیرضا به خاطر گرفتاری های این چند هفته که به حدی است که تولدش را هم نگرفتیم فعلا فقط این عکسها را دادم امیرارسا گذاشت در اراک گرفته شده است با لباسی که هدیه گرفت
-
یکسالگی من
جمعه 28 شهریور 1393 16:10
ماه دوازدهم زندگی من خیلی عجیب و غریب بود خونمون اصلا یه جور دیگه بود اولهاش مثل ماه قبل بهم ریخته و پر از کارتن بود بعد یه روز وقتی از خواب بیدار شدم مامان و بابا منو بردن خونه مانی اینا اونروز تا آخر شب مامان نیومد من زیاد یادشون نبودم البته کمی نگران بودم ولی به روی خودم نمیاوردم وقتی شب اونها اومدن تازه گریه ام...
-
یازده ماهگی من
چهارشنبه 26 شهریور 1393 16:10
این ماه مامانم حسابی درگیر یه کارهایی بود که وقت پیدا نکرد یازده ماهگی منو به موقع بنویسه نمیدونم چه خبر بود ولی هر روز بابا کارتن میاورد خونه و مامان وسایل خونه رو جمع میکرد توى اونها چند روز هم مانی و خاله آزاده اومدن و با هم جمع میکردن من هم علاقه زیادی به کارتن پیدا کردم کلی ذوق میکنم وقتی اونها دارن چسب میزنن من...
-
ده ماهگی من
یکشنبه 12 مرداد 1393 00:02
خب البته خیلی از پایان 10 ماهگی من گذشته ولی چون توی این مدت مامان خیلی گرفتار بود نتونست برام بنویسه تا اینکه امشب فرصت پیدا کرد که یه مطلب برام بنویسه . اولش بگم که من توی این ماه واقعا تلاش کردم که زیاد غذا بخورم و تا تونسنم سوپ و سرلاک خوردم ولی وقتی آخرش مامان منو برد دکتر برای کنترل قد و وزنم متاسفانه اصلا وزن...
-
من نه ماهه شدم
سهشنبه 3 تیر 1393 21:44
خوب امروز مامان منو برد مرکز بهداشت وزنم شده 8/2 کیلو و قد من هم 72 سانت ولی باز هم بهم گفتن خوب رشد نکردم. اما یکمی از این ماه بگم: از اوایل این ماه احساس کردم وقتی سینه خیز میرم دستهام درد میگیره برای همین به طرز خاصی که برای مامان و بابا خیلی جالب بود سینه خیز میرفتم بابا میگفت مثل سمندر حرکت می کنم! بعد یه روز...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 خرداد 1393 18:50
به زودی یادداشت نه ماهگی علیرضا را میگذارم. درسته که وقت نکردم عکس جدیدی بگذارم اما فوتوبلاگ علیرضا توسط بابای محترم به روز است عکس علیرضا و پدربزرگش
-
من هشت ماهه شدم
دوشنبه 5 خرداد 1393 00:04
توی هشت ماهگی من فهمیدم که دیگه دارم بزرگ میشم تقریبا هفته دوم این ماه کشف کردم که دیگه لازم نیست توی حالت طاقباز یا دمر منتظر بمونم تا یکی بیاد منو بغل کنه و راه ببره و تونستم خودم رو با سینه روی زمین بکشم و به قول بزرگ ترها سینه خیز راه برم أوایل فقط توی پذیرایی میگشتم ولی الان همه جا سرک میکشم . کارهای خطرناک هم...
-
علیرضای هفت ماهه
پنجشنبه 11 اردیبهشت 1393 19:20
توی هفت ماهگی من برام اتفاقات جالبی افتاد اولیش رو که قبلا گفتم و اون عید نوروز بود که برای من چیز جالبی بود بعد از عید روزها و شبها همینجوری میرفتن و چیز خاصی نبود منم در حال بزرگ شدن بودم و کارهایی میکردم که بیشتر توی دل همه جا کنم مثلا سر سری کردن که تا منو میزارن زمین تند تند این کار رو میکنم و همه قربون صدقه ام...