فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

علیرضای هفت ماهه

توی هفت ماهگی من برام اتفاقات جالبی افتاد اولیش رو که قبلا گفتم و اون عید نوروز بود که برای من چیز جالبی بود بعد از عید روزها و شبها همینجوری میرفتن و چیز خاصی نبود منم در حال بزرگ شدن بودم و کارهایی میکردم که بیشتر توی دل همه جا کنم  مثلا سر سری کردن که تا منو میزارن زمین تند تند این کار رو میکنم و همه قربون صدقه ام میرن البته بعضی وقتها هم بهم میگن نه نکن مرسی سرت درد میگیره  ولی من دوست دارم و توجه نمیکنم . تا اینکه یه روز بابا اومد و به مامان گفت بریم کربلا.  مامان کلی ذوق کرد ولی نگران من بودن بابا گفت خدا بزرگه و انشالله چیزی نمیشه بعد در عرض 3 روز ویزا و بلیط گرفتن که بریم کربلا منم زیاد نمیدونستم چه خبره مامان توی این مدت میگفت بیا بهت مفتی شیر بدم هرچی باشه تو زائر امام حسینی ولی من نفهمیدم کی به مامان پول میدادم !!!


مامان زری هم از اصفهان اومدن تهران که پیش امیرپارسا و صدرا باشن . یه روز مامان از صبح خیلی کار داشت و منم سعی کردم بیشتر بخوابم و کمتر اذیت کنم ولی خوابم نمیومد یعنی بیشتر دوست داشتم ببینم چه خبره برای همین اون شب تا ساعت 1 بیدار بودم . خلاصه وسایل رو جمع کردن و نصف شب که من خواب بودم منو بغل کردن و سوار یه ماشین دیگه شدیم و رفتیم یه جا که بهش میگفتن فرودگاه من توی راه خوابیدم ولی تا رسیدیم بیدار شدم و توی اون مدت که اونجا بودیم تا تونستم گریه کردم البته اخرش خوابم برد بعد دوباره سوار یه چیز دیگه شدیم که مامان بهش میگفت هواپیما و اونجا هم کلی گریه کردم و باز هم آخرش خوابیم بعد رسیدیم یه جای دیگه که به یه زبان دیگه صحبت میکردن و با یه راننده تاکسی رفتیم حرم امام علی. راتتده هی می گفت حبیبی! حبیبی! اونجا که رسیدیم من بغل مامان بودم وقتی وارد شدیم یه خانمی به من میخندید و گفت اسمش چیه مامان گفت علیرضا اونم کلی ذوق کرد و منو بغل کرد و برد مالید به ضریح و به من میگفت بوس کن ولی من بلد نبودم بعد هم یه چوب پرپری و نرمی که توی دستش بود رو مالید به صورتم که کلی قلقلکم شد بعد از اونجا هم رفتیم کربلا . 

توی کربلا من بیشتر همراه بابا بودم بابا منو میبرد زیارت به جای من دعا میخوند و دستهای منو بالا میبرد که من آمین بگم .اونجا خیلی مورد توجه همه بودم همه چه ایرانی چه عرب چه اونهایی که تفتیش میکردن چه لبنانی ها همه منو بوس میکردن و لپم رو میکشیدن و بغلم میکردن من اونجا رو خیلی دوست داشتم بخصوص شبها که هوا خنکتر بود یعنی بابا روزها به خاطر من میموند توی خونه و مامان میرفت زیارت و عصرها با هم میرفتیم . من از یه جایی که بهش میگفتن بین الحرمین خیلی خوشم میومد هم قشنگ و نورانی بود هم خنک بود هم ... هر وقت اونجا مینشستیم چند تا دوست پیدا میکردم مثلا یکیش سما کریم بود که کلی با من بازی کرد و منم براش میخندیدم اونها اهل کربلا بودن و گفتن چند ماه دیگه میان ایران . اونجا یکی از دوستای بابا هم بود که خیلی با من دوست شده بود و بابا هم خیلی دوستش داشت. 


بعد از چند روز دوباره برگشتیم نجف .اونجا  من از صحن امام علی خیلی خوشم میومد کلی اونجا غلت میزدم و سینه خیز میشدم یه بار هم وسط نماز ظهر پیش باباخیلی گریه کردم و یه پسر لبنانی اومد منو بغل کرد و کلی با من بازی کرد تا نماز تموم شه. توی یک هتلی بودیم که من از آسانسور و چراغاش خیلی خوشم میومد. 


قبل از اینکه بریم سفر من سرما خورده بودم مامان و بابا خیلی نگرانم بودن ولی اونجا حالم خوب شد و مشکلی پیش نیومد . گرچه بزرگترها فکر میکنن من هیچی از این سفر نفهمیدم ولی من یه چیزهایی فهمیدم و توی ذهنم میمونه امیدوارم وقتی بزرگ میشم بازم بتونم برم زیارت حرم امام حسین.


راستی وقتی برگشتیم من وارد 8 ماهگی زندگیم شدم .اون وقت که سرما خورده بودم مامان منو برد دکتر و اون قد و وزن منم اندازه گرفت اونروز من وزنم 7700 و قدم 69 سانت بود .الان چند روزه دارم تمرین میکنم که چهار دست و پا بشم ولی نمیتونم جلو برم دیشب سینه خیز عقب عقب رفتم تا رسیدم زیر میز کوچیکه .