فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

ایرلند-دوبلین

الف) پرواز به طرف دوبلین

بالاخره من فهمیدم تمام اتفاقاتی که توی این 2 ماه میافتاد برای چی بوده . فردای روزی که جشن تولد برام گرفتن صبح خیلی زود رفتیم فرودگاه من قبلا اونجا رفته بودم وقتی میرفتیم کربلا یادش بخیر . به غیر از فرشته جون و خاله ریحانه که از مریضی های من گرفته بودن همه اومدن . عمو قباد اینا هم از اراک اومده بودن .ما با همه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار هواپیما شدیم به قول مامان همه عزیزانمون رو به خدا سپردیم و رفتیم . من درسته که یکسال بیشتر ندارم ولی همیشه به یاد همشون هستم و دوستشون دارم از خد ا میخوام سلامت باشن و همیشه خبرهای خوشی ازشون به ما برسه  

مامان زری _ باباجون _ مانی _ عموقباد _عمو جمشاد _ آقای حیدری _ فرشته جون _ عمو فرخ _ خاله آزاده _ زن عمو سارا _ خاله ریحانه _ زن عمو زینب _ پسر عمو سروش _ عسل _ ثنا و ارمغان همتون رو از بزرگ به کوچک دوست دارم و به خدا میسپارمتون به امید دیدار.

راستی از مامان حنانه عزیز که همیشه با کامنتهای مهربونش منو دلگرم میکنه که خاطراتم رو از این دنیا بنویسم تشکر میکنم و همیشه به یادشون هستم و منتظر پیامهاشون . و گرچه میدونم خانم شفیع حسینی وبلاگ منو نمیخونه ولی چون بهش فول دادم غذاهام رو خوب میخورم تا تپل بشم .

ب ) در هواپیما و فرودگاه دبی

وفتی ما سوار هواپیما شدیم ساعت 10 صبح بود برای همین بهترین زمان برای من بود که خوب بخوابم . ما روی صندلی اول ردیف وسط نشسته بودیم . یه خانم نازی همون که رسیدیم اومد به من و امیرپارسا و صدرا جایزه داد برای من یه کیف بود که توش وسایل حموم بود با یه عروسک زرد کوچولو که ازش خیلی خوشم اومد بعد یه چیز دادن که مامان و منو بهم میچسبوند که اصلا از این کارشون خوشم نیومد و از ناراحتی خوابم برد وفتی بیدار شدم مامانینا غذاشون رو خورده بودن و به من چیزی نرسید بعد از چند دقیقه هم هواپیما نشست روی زمین ولی کسی دست نزد به جز من که ناخودآگاه دست زدم و بابا و مامان تشویقم کردن.

بعد رفتیم یه جایی به نام فرودگاه دبی که خیلی بزرگ بود . مامان از توی ساک من یه ظرف درآورد که تازه فهمیدم برای من هم غذا نگه داشتن . چیز خوشمزه ای بود من تا آخرش روخوردم و حسابی شارژ شدم بعد هم عوضم کردن و یه دفعه مامان یه چیز دیگه که باید به لیست چیزهایی که من متنفرم ازشون اضافه کنم رو درآورد و اون کفش بود منم به علامت اعتراض نشستم روی زمین و دیگه بلند نشدم اونها هر کار کردن تکون نخوردم برای همین مجبور شدن کفشها رو دربیارن و منو گذاشتن توی چرخ و راه بردن . توی فرودگاه یه آکواریوم فشنگ بود و من دوباره تمرین آب آب گفتن ماهی کردم .

(البته متاسفانه تمام عکس های توی مسیر و فرودگاه که در آی پد بوده به خاطر دسته گل صدرا  از بین رفت و به غیر از یک عکس آکواریوم  که قبلا با وایبر فرستاده بودیم عکس دیگه ای نمونده 

ج) بعد دوباره سوار یه هواپیمای دیگه شدیم اونجا هم اول منو به مامان بستن و نمیتونستم تکان بخورم برای همین دوباره با ناراحتی خوابیدم وقتی بیدار شدم بازم اونها غذاشون رو خورده بودن و سهم من شد دو تا پوره میوه بسیار بدمزه برای همین اونها رو نخوردم ولی دیگه حوصله ام حسابی سر رفته بود یه کم روی زمین چهار دست و پا راه رفتم بعد بابا منو چند بار تا ته هواپیما برد و همه جا رو بهم نشون داد ولی تموم نمیشد . یه خانواده ایرلندی هم ردیف کنار ما نشسته بودن که یه بچه تپل داشتن که همون اول بهش یه شیشه شیر دادن و تقریبا همه راه رو خواب بود و مامان و بابا همش بهشون غبطه میخوردن.بالاخره هواپیما یه جا نشست و ما با همکار بابا که اومده بودن فرودگاه رفتیم خونه جدید . دیگه دارم گیج میشم توی این یه ماه چند تا خونه جدید رفتم ...