فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

دومین سال زندگی من

یک سال دیگه از زندگی من گذشت و من فردا دو ساله میشم . راستش خیلی خوشحالم که توی این خانواده دنیا اومدم چون من بچه کوچیک خونه هستم و همه به من حسابی توجه میکنن و دوستم دارن . من دقیقا از اول سال دوم زندگیم تو ایرلند زندگی کردم و چون سال قبل رو اصلا یادم نیست نمیدونم زندگی اینجا بهتره یا ایران ولی به هر حال از اینجاخوشم میاد چون هم حیاط هست و من که عاشق باغبونی و اب دادن به باغچه بابا هستم بعضی وقتها میرم تو حیاط و حسابی خوش میگذرونم . یه روزهایی هم میرم بیرون و با بچه ها بازی میکنم .

اگه بخوام از پیشرفتهایی که تو این سال کردم بگم از همه مهمترش صحبت کردنمه چون من الان خیلی بیشتر حرف میزنم و یه جوری که بقیه هم بفهمن چی میگم صحبت میکنم . تازگیها هم بابا و مامان به من انگلیسی یاد میدن و منم با تکرار کردن اونها کلی خودم رو تو دلشون جا میکنم . کلماتی رو که بلدم بگم : elephant - mango - mint - oh my god - hello - here you are - nose - balloon 

 دیگه اینکه الان تمام مراحل ساخت دوغ توسط بابا و زیر نظر من انجام میشه خودم نعناع رو تو دستم له میکنم و میریزم توی دوغ و بعد هم کرفس کوهی و گل محمدی

خودم مثل ادم بزرگها بلدم از پله ها بالا و پایین برم .

هنوز نمیتونم درست غذا بخورم  البته مشکل از من نیست تقصیر قاشقهاست که غذا رو وسط راه میریزن زمین .

اما اگه بخوام از کارهایی که خیلی علاقه دارم انجام بدم بگم اولیش ظرف شستنه یعنی بدجور عاشقشم ولی متاسفانه فکر کنم مامانم وسواس داره چون هر بار که من زحمت میکشم و ظرفها رو میشورم میاد منو دعوا میکنه و بعد هم یه دونه میزنه به پمپرزم و سفت میزارتم روی زمین که من خیلی از دستش ناراحت میشم . تازگیها هر وقت مامانم حواسش نیست یواشکی میرم تو آشپزخونه و در رو هم میبندم و صندلی رو میکشم تا دم ظرفشویی و شروع میکنم به شستن ظرفها البته چون دستم به شیر آب نمیرسه مجبورم که اونها رو با ابی که توشون هست یا تو ظرفشویی هست بشورم  .

از کارهای دیگه ای که خیلی عاشقشم اینه که وقتی یکی میخواد بیاد توی خونه یا توی اتاقی که من توش هستم یا از اون اتاق بره بیرون من با یه سرعت خیلی زیاد بدو بدو میدوم و در رو روی اون میبندم و کلی میخندم .

از قصه شنگول و منگول که مامان برام تعریف میکنه خیلی خوشم میاد و بیشترش رو یاد گرفتم و بعضی وقتها برای مامان میگم .

از بابام خیلی خوشم میاد . بعضی وقتها اونقدر بهش گیر میدم که مجبور بشه منو چند بار زیاد بچرخونه و کلی بخندم البته همیشه مامان دعواش میکنه که این کار رو نکن ولی بابا میگه چه کار کنم تقصیر خودشه واقعا خیلی از چرخیدن خوشم میاد . وقتی هم که میریم فروشگاه بابا منو روی چرخ خرید زیاد هل میده یا میچرخونه و توی فروشگاه باهام قایم موشک بازی میکنه کلا دوستش دارم .

داداش امیرپارسا رو هم دوست دارم بخصوص وقتی داره نقاشی میکنه برام صحبت میکنه یا عکس نینی ایگل (عقاب)  بهم نشون میده از معلمش میگه یه چیزی هم توی گوشش بعضی وقتها میزاره که من بهش میگم موزیک و یه وقتایی اجازه میده موزیک تو گوش من باشه . شبها اگه وقتی خوابه یه دفعه برم تو اتاقش بهم یاد داده یواش بگم ببخشید و در رو ببندم بیام بیرون .

داداشی صدرا که من بهش میگم صدراجان خیلی جالبه . نمیدونم چرا به مامان میگه خواهر منم ازش یاد گرفتم و تازگیها بعضی وقتا به مامان میگم خواهر البته بابا و امیرپارسا بهم میگن نگو . صدرا وقتهایی که مامان از دستم عصبانی شده تندی میاد و منو میبره پیش خودش و باهام بازی میکنه.

من کلا مثل طوطی همه چیز رو تکرار میکنم به بد و خوبش هم کاری ندارم مثلا یه کلماتی مثل مسخره - what the hell و احمق که اینا رو هم معلومه دیگه از کی یاد گرفتم هر وقت بشنوم یکی اینا رو بگه من اونقدر تکرار میکنم که آخرش بابا و مامان با اون طرف دعوا کنن که چرا اینو گفته که منم تکرار کردم بعد من کلی با صدرا میخندیم.

تو تلویزیون یه برنامه هست به نام american ninja warrior که دو تا مجری داره و اسم یکیش اکبره و دوبله شده است بعد هر وقت یکی از شرکت کننده ها میفته زمین اون یکی به اکبر میگه چی شد اکبر و من کلا اسم این برنامه رو گذاشتم چی شد اببر و تازگیها هم خودم شدم یه نینجا و سعی میکنم از دیوار بالا برم یا از روی مبل و نرده پله ها و یه میز لق لقوی خونمون و وقتی هم میفتم زمین خودم به خودم میگم چی شد اببر.

من تا حالا دو بار سوار اسب کوچولو که بهش میگن پونی شدم  . یه روزم بابا منو سوار دوچرخه کرد و کلی منو راه برد البته خیلی خسته شد ولی به من خیلی خیلی خوش گذشت .

راستی من بعضی وقتها که کمر بابا درد میکنه کمرش رو ماساژ میدم و روی اون راه میرم تا خوب بشه .

تو این سال بعضی وقتها یه اتفاقهایی هم برام افتاد ولی به قول مامان خدا کمکم کرد و چیزیم نشد مثلا یه بار دسته سطلی که باهاش از تو وان حموم آب میریختم روی سرم خورد به بغل چشمم و زخم شد . یا همین پریروز از صندلی اتاق امیرپارسا افتادم زمین و چونم زخم شد . یه بار توی خیابون یه سگه اومد تو صورتم هاپ کرد و به دماغم زبون زد که من ترسیدم و گریه کردم البته اصلا از هاپوها نمیترسم و دوست دارم همشونو نازی کنم .

من با وجود اینکه مادربزرگهام و پدربزرگم رو زیاد ندیدم و یادم نمیاد ولی این روزها با وجود ایپد هر کدومشونو میبینم زود میشناسم حتی صداشونم میشنوم میدونم کی هستش و خیلی دوست دارم باهاشون صحبت کنم و همه چیز خونه رو بهشون نشون بدم برای همین تا مامان آیپد رو برمیداره بدو بدو میرم اونو ازش میگیرم که یا استیکر بفرستم یا صدای ضبط شده!  برای این و اون یا زنگ بزنم به مانی و مامان زری یا حداقل بشینم فیلم نگاه کنم .

راستش من تو این دو سال یه چیزی رو میخوردم و عاشقش بودم ولی نمیدونم چرا مامان چند روزه همش داره نقشه میکشه اونو از من بگیره . هر وقت مامان با کسی صحبت میکنه یه تصمیم جدید برام میگیره مثلا یه روز بهش چسب میزنه و میگه اوخ شده ولی من اون چسب رو کندم و دیدم اوخ نشده بود و گفتم خوب شد یه بار زردچوبه بهش زده بود که با دستمال مرطوب پاک شد یه دفعه قهوه بهش مالیده بود که خیلی تلخ بود و مجبور شدم بهش زبون بزنم و با دستمال پاکش کنم تا خوب بشه خلاصه از دست مامان کلافه شدم همش هم بهم توضیح میده که تو دیگه بزرگ شدی دوسالتولی من نمیدونم چه ربطی داره و کوتاه نمیام باید ببینم روزهای اینده چی میشه اون برنده میشه یا من ؟ 

امیدوارم سال بعد هم مثل امسال یا بهتر از امسال باشه و هممون کنار هم با سلامتی زندگی کنیم . 

نظرات 1 + ارسال نظر
مامان حنانه چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 19:52

سلام عزیزم تولدت مبارک باشه ان شاءالله شاد و خوشحال و سلامت کنار خانواده ى مهربونت زندگى خوبى داشته باشى

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد