فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

خانه جدید ما

زندگی جدید ما در شهر دوبلین تقریبا بیشتر از یکماهه که شروع شده ما الان توی یه خونه موقتی هستیم و قراره چند وقت دیگه بریم به خونه خودمون برای همین بازم همون کارتن هایی که توی ایران بودن اینجا هم هستن و من هنوزم با اونها بازی میکنم البته مامان دعوام میکنه .

توی این خونه یه بازی جدید  پیدا کردم و اونم بالا رفتن از پله هاست . بین دو طبقه 14 تا پله هست که من هر وقت ببینم کسی به من توجه نمیکنه راحت تند تند میرم بالا ولی موقع پایین اومدن با سینه از بالا به پایین سر میخورم مامان و بابا خیلی می ترسن. بعضی وقتها دعوام میکنن بعضی وقتها هم کلی بهم میخندن و بوسم میکنن آخرش نفهمیدم کار خوبی میکنم یا کار بد.

این خونه سر یه چهارراه است و یه چراغ راهنمایی داره بابا روزهای اول منو بغل میکرد و کنار پنجره اتاق خواب نگه میداشت بعد هر وقت چراغ قرمز میشد میگفت اِ رِد وقت سبز هم اِ گرین منم کلی ذوق میکردم حالا این شده بود بازی من تا یه پنجره یا چراغ راهنمایی میدیدم بابا باید منو بغل میکرد و اینها رو میگفت خودم هم همون تم بابا رو میگفتم تا بفهمن اونها اول کلی خوشحال بودن ولی کم کم از دستم کلافه شدن چون نصف شب که بیدار میشدم شیر بخورم تا نور سبز یا قرمز روی دیوار میافتاد من اِ اِ میکردم و بابا رو بیدار که منو ببره کنار پنجره برای همین هم تازگی ها مامان شبها پرده رو سفت میکشه و تا من بیدار میشم از اون طرفیم میکنه که نورها رو نبینم منم خودم میفهمم ولی چون دلم به حالشون میسوزه دیگه گیر نمیدم. 

اینجا هوا بدجور سرده حتی من هم توی خونه دو تا شلوار و جوراب و لباس آستین بلند میپوشم ولی امان از کلاه با این یکی اصلا نمیتونم کنار بیام.

توی خیابونها عاشق همین چراغ راهنمایی هستم چون یه دکمه داره که تا میزنیم بهش تق تق صدا میکنه و کلی میخندم . توی فروشگاه ها هم دوست دارم مامان یا بابا هر چیزی یمزارن توی اون چرخشون بندازم پایین بعضی وقتها هم میندازم تو سبد یا چرخ آدمهای دیگه که باعث خنده صدرا و امیرپارسا میشه . یا اینکه وقتی دارن حساب میکنن بشینم روی اون ریلی که وسایل رو میزارن روش تا حساب کنن بعد اون مسئولش منو جلو میبره و کلی ذوق میکنم.

راستی من خیلی علاقه دارم که با قاشق اونقدر روی ظرفها بزنم تا بشکنه میدونم کار بدیه ولی جالبه دیگه . بعد هم مامان خیلی دعوام میکنه تازگیها هم ظرفهای نشکستنی بهم میدن تا جایی که حوصله ام سر بره روش میزنم و دیگه خسته میشم وقت غذا خوردن هم اونقدر به پای بابا آویزون میشم تا بغلم کنه و برم روی میز عاشقشم..

من از وقتی اومدم دوبلین روزی یه تخم مرغ میخورم سوپم را هم خوب میخورم و شبها ساعت 10 میخوابم شاید اگه اینجا ایران بود و وزنم میکردن دیگه نمیگفتن لاغرم.

مامان و بابا دارن بهم کلمات انگلیسی یاد میدن مثلا به انگلیسی میگن دستها بالا بعد من تندی دستم رو میبرم بالا و اونها خوشحال میشن چند تا کلمه دیگه هم بلدم که بعدا مامان برام مینویسه.

چند روزه که ماه محرم شروع شده و ما هر شب میریم حسینیه . اونجا به زبان دیگه صحبت میکنن یا عربی یا انگلیسی برای همین من زود حوصله ام سر میره بخصوص تو قسمت خانمها بعد منتقل میشم به قسمت آقایون اونجا خوبه هرکار میخوام میکنم همه دوستم دارن و میگن ایرلندی هستم و براشون جالبه که ایرانیم . مامان دیشب برام یه لباس سفید که روی اون نوشته بود یا علی اصغر از توی کارتن ها آورد و تنم کرد به خاطر سربندش کلی غر زدم و اونو درآوردم .


نظرات 2 + ارسال نظر
مامان حنانه دوشنبه 19 آبان 1393 ساعت 22:22

سلام عزیزم گل پسرم دلم برات یه ذره شده بود چه خوب شد اومدى ما هم براى سلامتى تو و خانواده ات دعا میکنم خیلى مراقب باش سرما نخورى حنانه هم سلام میرسونه دوست دارم

خاله ریحانه چهارشنبه 14 آبان 1393 ساعت 21:17

سلام عزیزدلم.پسرخوشگلم.دل خاله ریحانه برات کلییییییییییییییییی تنگ شده.میام ایرلند میدزدمت با هم بیایم ایران اصلا هم برات کلاه نمیذارم و بشقاب چینی هم بهت میدم اصلا بزن خرد و خاک شیرش کن. محمدآقا عکست رو دید و گفت وااااااای چه گوگولیه آدم دلش میخواد محکم بغلش کنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد