فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

پنج ماهگی من

یک ماه دیگه هم گذشت و حالا من 5 ماه هست که به این دنیا اومدم . الان من قشنگ میتونم غلت بزنم  و تا منو میزارن زمین فوری میچرخم . برای همین یک کمی خطرناک شدم . خیلی هم دوست دارم از همه چیز سردربیارم و حواسم به همه جا هست . داداشی امیرپارسا بعضی وقتها منو میزاره جلوی تلویزیون ولی من خودم میفهمم این کار رو برای این میکنه که از دستم راحت بشه البته من اولش همیشه یادم میره و گول میخورم و با دقت به تلویزیون خیره میشم ولی زود یادم میافته که سرم کلاه رفته و شروع میکنم به گریه کردن .خیلی هم علاقه دارم همه چیز رو بخورم مثل دست مامان و بابا و هر کسی که منو بغل کرده یعنی یک دفعه حمله میکنم و شروع میکنم دستشون رو بخورم مامان هنوز هم میگه هن دارم دندون درمیارم .


توی این ماه من 2 تا مسافرت رفتم یکبار برای اولین بار به اراک و یه دفعه دیگه به اصفهان . توی اراک دختر عمو قباد که اسمش شیداست و یکسال و نیمشه خیلی منو دوست داشت و همش مثل مامانا میخواست منو بغل کنه . بابا از اراک برام کلی پمپرز خرید . هفته بعدش هم عمو قباد اینا اومدن تهران که نمیدونم چه خبر بود میگفتن تولد صدرا و سروشه خلاصه شمع روشن کرده بودن که کلی دود راه انداختن . فردا صبحش هم اولین تجربه جیز زندگی من به وجود اومد . بابا سر میز صبحانه منو بغل کرده بود و چون قبلش در مورد جیزها چیزی به من نگفته بودن من دستم رو زدم به کتری که یه دفعه دستم سوخت و کلی گریه کردم بابا و مامان خیلی ناراحت شدن و سیب زمینی رنده شده گذاشتن روی انگشتم . من زود یادم رفت که دستم چی شده و گرفتم خوابیدم  ولی بعدش روی انگشتم قرمز شده بود . از این به بعد باید یادم باشه دستم به همه چیز  نخوره!



بعدش رفتیم اصفهان . اونجا هم یه اتفاق خیلی مهم افتاد و دومین تجربه زندگی من شد . مامان منو شب پیش خودش توی اتاق مامان زری خوابونده بود صبح که بیدار شدم طبق معمول جیشی بودم برای همین مامان داشت لباسهام رو درمیاورد که یه دفعه جیغ زد و گفت یه چیزی توی لباس علیرضاست . زن عمو زینب اومد لباس منو بلند کرد و دیدن یه هزارپای بزرگ توی لباس من بوده که خیلی تند تند هم داشت فرارمیکرد بعد بقیه جمع شدن و شروع کردن به بازدید بدنی من که چیزیم نشده باشه و کلی برام ابراز ناراحتی کردن و مامان روضه میخوند که بیچاره بچم معلوم نیست از کی این توی تنش بوده و چقدر حس بدی داشته و کلی بوسم کرد. فقط روی دستم یک خط قرمز مونده بود. مامان زری هم میگفتن خوبه نرفته توی گوشش... من هم فقط به همه لبخند میزدم . بعد بابا اون هزارپا رو با دستمال گرفت و دستمال را گذاشت توی یک قوطی شیشه کنار خودم. قرار شد توی الکل برام نگهش دارن ولی از اونجایی که هزارپای فضولی بود و قصد فرار داشت زن عمو زینب به اون مهلت نداد و  اونو کشت.
بعد هم بابا منو برد حموم که یادم بره ولی من قبلش هم از یادم رفته بود. عمو فرخ گفت چند شب پیش یک هزارپا به همین بزرگی توی اون اتاق پیدا کرده و بعد برده خونشون که توی الکل بندازه. اما دلش به رحم اومده بود و نکشته بودش. می گفت به همین خاطر این هزار پا منو نیش نزده!



بعد رفتیم مراسم ولیمه یا عروسی دختر خاله بابا آسیه خانم . توی اونجا فهمیدم واقعا خیلی مهم شدم چون همه افرادی که اومده بودن با من عکس انداختن و بغلم میکردن و قربون صدقه من میرفتن . خاله نرگس برام از اتریش یه شلوار کتان خریده بود که یه کمی هم تنگ و سفت بود و مامان با زور اونو پای من کرد که اون هم خیلی مورد توجه همه قرار گرفته بود خلاصه اونروز اونقدر خسته شده بودم که تا خود تهران خوابیدم.

از وقتی به دنیا اومدم یه نی نی هست که همیشه پیش منه و هر وقت بقیه کار دارن منو میزارن پیش اون بعد یه چیزی رو میچرخونن و اون میشینه برام آهنگ میزنه و سرش رو تکون میده . تا حالا فکر میکردم که خیلی عاشق اون هستم ولی الان چند روزه که فهمیدم من عاشق یه نی نی دیگه هستم که مامان اونو زده به دیوار روبروی تخت و لباس نارنجی پوشیده واقعا دوستش دارم تا بیدار میشم به من سلام میکنه و من کلی ذوق میکنم مامان و خاله آزاده میگن اون باعث میشه خواب از سرم بپره ولی من دوستش دارم .

خوب من این ماه وزنم شده 7500 گرم و قدم هم 67 سانت البته دکتر نرفتیم و مامان توی خونه قد و وزنم رو اندازه گرفت.