صبح مثل بچه های خیلی خوب یه عالمه خوابیدم که مامان و بابا به کارهاشون برسن بالاخره یک سال بزرگتر شدم دیگه . بعد مامان منو از وسط خواب آورد بیرون و دوباره دیدم خوشگل کردن فکر کردم همون برنامه دیشب رو دوباره دارم ولی تندی لباس تنم کردن و گفتن میخواهیم بریم ددر . بعد رفتیم مهمونی خونه سفیر اونجا هم خیلی خوشگل بود و دوباره همون وسایل سفره دیشب روی یه میز چیده شده بود ولی من اصلا نگاهشون نکردم چون یادم اومد تو خونه خودمون هم داریم . بعد کلی همه با هم صحبت کردن و عکس انداختن و برگشتیم خونه و مامان و امیرپارسا رفتن بیرون وقتی برگشتن برای من یه کت خریده بودن که خیلی ازش خوشم اومد یکی هم برای امیرپارسا خریده بودن حالا هر سه تامون کت داریم . راستی بابا تو فاصله ای که مامان نبود جلوی موهای منو کوتاه کرد و کلی ازم عکس انداخت.
بعد حاضر شدیم و رفتیم یه جایی بنام هتل تارا که انگار یه جشنی بود . من اولش قصد داشتم به همه چیز دست بزنم و کلی اذیت کنم ولی چون خوابم میومد یه کم شیر خوردم و خوابیدم .وقتی بیدار شدم خیلی سر و صدا بود و یه عالمه آدم هم بودن .
سه نفر آقای خارجی موزیک میزدن و بعدش یه خانم و آقا که از ایران اومده بودن برنامه خیلی شادی رو اجرا کردن اسمشون هم خاله رویا و عمو مهربان بود منم لابلای بچه ها و روی سن بودم و کلی بهم خوش گذشت خیلی هم با کتم احساس خوش تیپی میکردم . یه بخش از برنامه رو هم من دست گرفتم .
برنامه خیلی طول کشید و من و مامان خیلی گرسنمون بود البته شام بهمون دادن ولی باید تا خونه صبر میکردیم . به هر حال وقتی رسیدیم خونه خیلی غذا خوردم البته کلی هم شیطونی کردم مثلا نوشابه رو ریختم توی سفره و غذای بابا و ...
مراسم امشب خیلی خوب و جالب بود.
چرا دیگه نوشتن رو ادامه نمی دی? منتظریم