فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

نوروز سال ١٣٩٥

مامان از چند روز پیش شروع کرده بود به تمیز کردن خونه و در و دیوار البته منم خیلی کمکش میکردم فقط نمیدونم چرا همش حرص میخورد و کلی از دست من ناراحت میشد که چرا به دستمالهاش  یا به دیوارها دست میزنم . بابا و امیرپارسا هم هر روز نقشه مسافرت میکشیدن اونقدر اسم شهرها رو گفته بودن منم حفظ شده بودم بارسلونا گرانادا والنسیا و کوردوبا ولی اصلا نمیدونستم چی هستن . من و صدرا اصولا فقط از زندگی لذت میبریم و کاری به بقیه چیزها نداریم. یه روز هم بابا و صدرا رفتن یه ماهی قرمز خوشگل و کوچولو خریدن که زنده بود و واقعا تو آب راه میرفت بعد اونو انداختن تو یه ظرف و به منم گفتن اصلا دستمو توی آب نکنم و چیزی تو این ظرف ماهی نریزم .بعدم با هم نقشه کشیدن که منو بخوابونن و بیدار نکنن من خیلی دوست داشتم بفهمم چه خبره و چرا منو بیدار نکنن برای همین خیلی مقاومت کردم که نخوابم ولی نشد و حتی متاسفانه نصفه شب هم بیدار نشدم 
صبح وقتی اومدم پایین همه خیلی مهربونانه بهم گفتن صبح بخیر عیدت مبارک باشه بعد لباسهام رو عوض کردن و کنار یه سفره قشنگ که توش همون ماهی قرمزه و یه عالمه چیزهای دیگه بود ، ازم کلی عکس انداختن من فقط فکر میکردم یعنی چی و این کارها چه معنی میده ، بعد مامان بهم یه هدیه که بهش عیدی میگفتن داد که توش یه گربه اسباب بازی بود که راه میرفت و آهنگ میخوند بعدم همه حاضر شدیم و رفتیم رزیدانس، اونجا همه دوستامون خوشگل کرده بودن و اومده بود و آقای سفیر بهم یه کتاب پیانویی عیدی داد . 
بعد از ناهار همه رفتیم به یه هتل و تو اونجا یه گروه موسیقی که از ایران اومده بودن یه عالمه آهنگ برامون خوندن منم از اول تا آخر مراسم مثل پسرهای خیلی خوب روی صندلی ردیف اول بغلدست آقای سفیر نشستم و همه رو گوش کردم ، بعضی وقتها هم حسابی دست میزدم یا پرچم ایران رو تکون میدادم خلاصه مامان و بابا و همه همکارها ازم خیلی راضی بودن 
روز بعدش دوباره وقتی از خواب بیدار شدم و اومدم پایین دیدم همه دارن بدو بدو میکنن و چمدون و کیف میبندن گفتم خدایا دوباره چه خبره ولی کسی به من جواب نمیداد ، بعد مامان منو حاضر کرد و وقتی بابا با آقای جان اومد خونه همه سوار ماشین شدیم که بریم یه جایی که هنوز نمیدونستم کجا بود.
راستی قبل از عید یه همکار جدید برای بابا اومدن اینجا با خانمشون و دخترشون ، چیزی که برای من خیلی جالب بود و همیشه یادش میکنم کلمه آقا عالی بود ، اون آقاهه همش میگفت آقا عالی ، دخترشون زهراسادات هم خیلی با من دوست بود ما چند بار قبل از اینکه بریم مسافرت با هم بیرون رفتیم و بهمون خوش گذشته بود...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد