فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

تولد یکسالگی من

خوب همون طور که گفتم روز تولد من صدرا خیلی مریض بود برای همین جشنی گرفته نشد همون عصرش هم رفتیم اراک خونه عمو قبادینا توی راه من بیشتر خواب بودم و اذیت نکردم همون شب زن عمو زینب کادوی تولد منو که یک دست لباس قشنگ و یه ظرف غذای جالب بود بهم دادن و مامان لباس رو تنم کرد و بابا هم ازم عکس انداخت اینا همون عکسهایی هستن که توی پست قبلی بودن   

بعد فرداش رفتیم به طرف اصفهان اول راه همه چیز خوب بود ولی از بعد از نهار حال من هم مثل صدرا خراب شد و تا برسیم اصفهان 4 بار روی مامان بیچاره بالا آوردم و ... بعد رفتیم نجف آباد خونه عمه بابا که دیگه من اونقدر گریه کردم که مجبور شدن همونجا منو ببرن دکتر. وقتی دکتر معاینه ام کرد گفت یه ویروسه و باید از بدنش دفع بشه و برام یه آمپول نوشت و یه سری شربت تلخ . وقت آمپول زدن من برای صدرا و امیرپارسا خیلی جالب بود چون همش میخواستن عکس العمل منو ببینن منم نمیدونستم قراره چی بشه اولش گریه کردم ولی زود یادم رفت بعد فقط تشنه ام بود و توی خونه آقای شاهین که دوست خانوادگی بابام بود همش شربت میخوردم اما بعد از نیمساعت یه دفعه حالم خوب شد و به قول مامان شدم همون شیطون قبلی و به همه چیز دست میزدم دو روز هم خونه عمو فرخ موندیم و اونجا حالم بد نشد ولی ببخشیدها اسهال داشتم .توی اونجا مامان زری و زن عمو سارا هم کادوی تولد منو بهم دادن .

توی این هفته من اصلا علاقه ای به غذا خوردن نداشتم و فقط شیر مامان رو میخوردم برای همین مامان مجبور بود همه جا منو با خودش ببره مثلا با مانی و باباجون رفتیم بازار تهران که من دوستش نداشتم و خسته شده بودم تازه سوار مترو هم شدیم که من عاشق دستگیره هایی هستم که نمیدونم چرا همه بهش میچسبن و ولش نمیکنن تا به من هم برسه برای همین وقتی یکیشون بیکار مونده بود اونقدر تلاش کردم که مامان که تازه یه نفر بهش جا داده بود بشینه مجبور شد بلند شه و من اون دستگیره رو سفت بگیرم خیلی جالب بود.

یه روز هم رفتیم مامان مانتو بخره اونقدر اونجا گریه کردم که دیگه کسی قربون صدقه ام نمیشد و همه میگفتن زود بخر برو دیگه مامان بیچاره هم یه چیزی برداشت و اومد بیرون.

خوب همین شب مامان برام یه کیک خوشگل خرید و بالاخره برام جشن گرفتن البته من زیاد سردر نمیاوردم که یعنی چی ولی از کیکه خوشم اومد بچه خوبی هم بودم و اصلا انگشت به کیک نزدم فقط همون اول یه بیسکویت که توی دهن مورچه بود رو ازش کش رفتم و با همون تا آخر مشغول بودم .   

                                          

 

  اونها شمع روشن کردن خودشون هم فوت کردن و چند تا عکس انداختن و مانی و خاله آزاده بهم کادو لباس دادن عمو فرخ هم یه جفت کفش من حتی باز کردن کادوها رو هم بلد نبودم البته تلافی همه کارهایی که باید امسال میکردم سال بعد سرشون درمیارم.

خلاصه تولدم مبارک . من یکساله شدم و 2 تا دندون از بالا دارم . بلدم خودم بایستم و2 قدم راه برم . از پله هم خودم بالا و پایین میرم . علاقه زیادی به نقاشی کشیدن و خط خطی کردن دارم بخصوص توی یه کتاب یا دفتری که جلوی کسی باز باشه وگرنه توی کاغذ عادی حال نمیده . وقت غذاخوردن خیلی دوست دارم یه قاشق یا چنگال دستم بگیرم و اونو همش بزنم به یه بشقاب تا یا اون بشکنه یا حداقل صدای بلندی دربیاره بعد همه کلافه میشن و بشقاب رو میزارن یه جای دیگه و اونوقته که من برای رسیدن مجدد به اون بشقاب میرم روی میز و همه چیزهای سر راهم رو یه حالی بهشون میدم و کلی ذوق میکنم . احتمالا تا چند وقت دیگه یه دندون از پایین درمیارم فعلا که یکی از چیزهای بدی که بلدم گاز گرفتنه و خیلی خوش میگذره . توی این دنیا از لباس آستین بلند و کلاه و جوراب متنفرم  . از صدای اذان و آهنگ تیتراژ سریالهای نابرده رنج و بی فرار خیلی خیلی خوشم میاد . از مانی یاد گرفتم با تلفن الو بازی کنم برای همین بعضی وفتها هر چیزی دستم باشه خیلی حرفه ای میزارم کنار گوشم و الو میکنم . راستی 3 روز پیش مامان منو برد آرایشگاه و موهام رو کوتاه کرد اونجا من خیلی پسر خوبی بودم و اصلا گریه نکردم .

نظرات 2 + ارسال نظر
ماانی چهارشنبه 23 مهر 1393 ساعت 13:12

سلام عدیدضا جونم.
ماشا... بزرگ شدی. لاغر موندی. قدتم بلند شده.
راستی اتل متل یادت رفت بنویسی که یاد گرفتی.
- اللللللللللللللللو علیرضا. خوبی؟ مامان خوبه؟ خودت خوبی؟ قوربون تو بشم.... بیام بخورمت..... اومدم. وایسا اومدم.... اومدم..... اومدم.

مامان حنانه چهارشنبه 23 مهر 1393 ساعت 00:32

سلام عزیزم خوبى خوش میگذره مامان و بابا و داداشات خوبن دلم براتون تنگ شده قربونت بشم برامون از بزرگ شدنت عکس بزار باشه دوستت دارم مراقب خودتون باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد