فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

سفر به اسپانیا (١) عید ١٣٩٥

همونطور که گفتم (انقدر خوشم میاد اینجوری کتابی صحبت کنم) ما با آقای جان رفتیم فرودگاه که بریم اسپانیا راستش من اصلا نمیدونستم چی به چیه فقط خوش بودم کلی با چمدونها که مینداختمشون زمین میخندیدم دنبال بچه های دیگه میکردم رو زمین سر میخوردم خلاصه کلی کیف کردم ولی نمیدونم چرا بقیه همش نگران بودن تا اینکه از پله ها رفتیم بالا و سوار هواپیما شدیم این اولین بار بود که من یه هواپیما رو از نزدیک میدیدم خیلی قشنگ بود .
بعد ما دو ساعت تو هواپیما نشستیم ولی هواپیما اصلا بلند نمیشد هر چند دقیقه یک بار مامان به من میگفت علیرضا الان هواپیما تندی میره جلو بعد ویژی میره بالا ولی نه هواپیما تندی رفت جلو نه ویژی رفت بالا بعد یه دفعه گفتن پاشید برید بیرون من دیگه خیلی عصبانی شده بودم گفتم اصلا از هواپیما بدم میاد دیگه سوارش نمیشم چیرا نرفت بالا بعد دوباره تو فرودگاه کلی بازی کردم ، ولی بابا بیچاره کلی بالا و پایین میرفت و همه خیلی خسته بودن من از حرفهاشون فهمیدم پروازها کنسل شده بودن چون تو فرانسه اعتصاب بوده برای همین باید تا فردا صبر میکردیم برای همین بهمون یه هتل دادن و با اتوبوس رفتیم اونجا ، شب تو هتل راحت خوابیدم البته بدون شیر
فردای اونروز دوباره رفتیم فرودگاه و ایندفعه خدا رو شکر هواپیما ویژی رفت جلو و بعد ویژی رفت بالا و من تموم راه رو خوابیدم وقتی بیدار شدم هواپیما داشت روی زمین مینشست و مامان کمربندمو بست بعد هواپیما رو زمین نشست و تنها کسی که دست زد من و مامان بودیم
شهر اول بارسلونا بود که برای من چیزهای جالبش کبوترهای وسط  میدون ، اون آقاهه که یه عالمه حبابهای گنده درست میکرد و منو صدرا کلی دنبال حبابهامیکردیم تا اونها رو بترکونیم  ، سوار شدن به یه اتوبوسهایی که سقف نداشتن و ما طبقه دوم مینشستیم و نمیدونم چرا بعضی جاها پیاده میشدیم و یه عالمه عکس مینداختیم و دوباره سوار میشدیم ، تو اتوبوسها بهمون گوشی میدادن که من بهش میگفتم موزیک و همش یکی توش حرف میزد من خیلی اونو دوست داشتم و یه وسیله خیلی جل الخالق و جالب بود که با نخ ما رو برد تو هوا و اون بالا رسید به یه قلعه به نظرم خیلی عجیب غریب بود من همش از اون بالا به پایین نگاه میکردم و فکر میکردم این دیگه چی میتونه باشه ، و یه چیز جالب باشگاه بارسلونا که من بهش میگفتم بارسنونا و درسته که نصف موزه رو خواب بودم ولی تو استادیوم رو بیدار بودم و خیلی خوشحال بودم بخصوص وقتی امیرپارسا برام توضیح داد اینجا مسی میاد ،البته مسی نبود ولی کلی با عکسهاش عکس انداختیم .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد