فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

چهار ماهگی من


یک ماه دیگه هم گذشت و من بزرگتر شدم توی این ماه یه اتفاقهایی افتاد اولیش این بود که مهمونای ما که قرار بود برای شب یلدا از اصفهان بیان نیومدن. مامان و بابا اون شب سفره پهن کردن و توش یه عالمه چیزهای خوشمزه گذاشتن . منم سعی کردم پسر خوبی باشم تا بهشون خوش بگذره و روی پای مامان خوابیدم البته اولش میخواستم سر دربیارم که چه خبره ولی هوابم برد . وقتی هم بیدار شدم همه چیز رو خورده بودن و داشتن شعر میخوندن . فرداش مامان زری اومدن تهران و 2 روز موندن و رفتن.

دیگه اینکه سرماخوردگی من که چند روز بود شروع شده بود بدتر شد و من کلی سرفه میکردم و چشمم قی میکرد برای همین دوباره رفتیم دکتر داروهای این دکتر هم منو خوب نکرد و هفته بعدش هم رفتیم دکتر که بهم آنتی بیوتیک داد . راستش من علاقه خاصی به صدا از خودم درآوردن دارم برای همین حتی وقتی کلی سرفه میکردم آخرش یه صدایی درمیاوردم که مامان و بابا کلی بهم میخندیدن بعد هم یه شب بابا منو بغل کرد و راه میبرد و مامان با دوربین روشن پشت سرش راه میرفت که وقتی من سرفه میکنم و اون صدا رو درمیارم ازم فیلم بگیرن تا بالاخره موفق شدن .

آخرین عموی بابا هم توی این ماه فوت کردن و ما رفتیم اصفهان برای خاکسپاری . مامان منو نصف شب بیدار کرد و لباس تنم کرد این کار خیلی منو عصبانی کرد برای همین تموم راه داشتم گریه میکردم بیچاره مامان کلافه شد از دستم ولی من خودم هم نمیدونستم چی میخوام . توی خونه عمو قاضی مرحوم و توی باغ رضوان فهمیدم واقعا اصفهانی ها خیلی سرمایی هستن چون با وجود اینکه مامان یه عالمه لباس تنم کرده بود و منو توی پتو هم پیچیده بود بازم تموم فامیلهای بابا میگفتن این بچه سردش میشه سرما میخوره برای چی اومدین خلاصه همش منو میپوشوندن که اعصابم خیلی بهم ریخته بود . ما همون روز برگشتیم تهران توی راه برگشت مامان همه لباسهامو درآورده بود برای همین خنک شدم و حال اومدم و پسر خوبی شدم مدتها جلو پیش بابا روی کریر نشستم و به بابا و صحبتهایی که با من میکرد میخندیدم.

ما یه مسافرت هم رفتیم مشهد که خیلی برام جالب بود این دفعه توی راه خیلی اذیت نکردم و خوابیدم . اونجا یه جایی بود که تموم در و دیوارهاش آیینه داشت لوسترها هم خیلی قشنگ بودن من با اونها کلی سرگرم میشدم . توی مشهد یه چیز فهمیدم و اون اینکه فکر کنم واقعا قیافه من خوبه چون هرکس منو میدید در مورد من و رنگ چشمهام صحبت میکرد حتی یه خانم عرب که منو بغل کرد و به یه زبون دیگه باهام حرف میزد، کلی قربون صدقم رفت. یه بار توی اونجا که بهش مامان میگفت حرم منو دادن بغل یه آقایی که یه چیز پری دستش بود و اون منو مالید به ضریح بعد مانی و مامان کلی قربون صدقم رفتن.

بابا صبحها که خونه است یا بعضی شبها که میاد با من به یه زبون دیگه صحبت میکنه اما من هنوز زبان مادریم رو هم خوب نمیفهمم چه برسه به یه زبان دیگه ولی من برای اینکه بابا خوشحال بشه خوب به حرفهاش دقت میکنم تا بالاخره یه روز بفهمم چی بهم میگه.

خوب من الان کاملا میتونم گردنم رو نگه دارم و دیگه لق نمیزنه . چند روز پیش داداش امیرپارسا کشف کرد که من میتونم غلت بزنم و از اولین غلت زدنم فیلم هم گرفت البته از حالت طاق باز به دمری . من از حالت دمر خوشم میاد چون میتونم راحت دستهام رو بخورم ولی زود خسته میشم و نمیتونم برگردم برای همین گریه میکنم تا بیان نجاتم بدن .


مامان مدتیه فکر میکنه من میخوام دندون دربیارم چون دوست دارم لثه هام رو به هرچی بکشم البته دکتر گفت خبری از دندون نیست ولی مامان قبول نداره به هر حال من تو بغل هرکس باشم دستش یا لباسش یا شونه اش رو سفت مک میزنم اگه هیچی نباشه دستهای خودم رو میخورم . مامانینا برام یه چیزی خریدن که من اصلا دوست ندارم و هر وقت میزارن توی دهنم اونو پرت میکنم بیرون .

داداشی صدرا دیگه یاد گرفته منو بغل کنه و نمیترسه . تازه میتونه منو از روی زمین هم بلند کنه ولی مامان و بابا میگن کار خطرناکیه و همش بهش سفارش میکنن مواظب باشه . یه جورایی ازش خوشم میاد هر وقت میبینمش بهش میخندم تا خوشحال بشه. گفتم خنده یادم افتاد در مورد فرشته ها بگم . مامان کشف کرده که یکی از فرشته ها روی پنجره اتاق خواب نشسته چون من همیشه به اون قسمت نگاه میکنم و میخندم بعضی وقتها منو عوض میکنه و بهم شیر میده و میزاره روی تخت و میگه با فرشته ها مشغول باش و بخواب منم کلی به در و دیوار نگاه میکنم و میخندم تا خوابم میبره .

در پایان 4 ماهگی دوباره به من واکسن زدن. وزنم 6/700 ، قد 64 سانت بود.