فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

یکسالگی من

ماه دوازدهم زندگی من خیلی عجیب و غریب بود خونمون اصلا یه جور دیگه بود اولهاش مثل ماه قبل بهم ریخته و پر از کارتن بود بعد یه روز وقتی از خواب بیدار شدم مامان و بابا منو بردن خونه مانی اینا اونروز تا آخر شب مامان نیومد من زیاد یادشون نبودم البته کمی نگران بودم ولی به روی خودم نمیاوردم وقتی شب اونها اومدن تازه گریه ام گرفت و چسبیدم به مامان از اون روز فهمیدم هر وقت مامان نیست کلی گریه کنم زود میاد تا منو تنها نزاره٠

یه خبر خوش اینکه من درست دو روز بعد از شروع این ماه تونستم تنهایی و بدون کمک وایستم بعد همه برام دست میزنن و شروع میکنن به شمردن صدرا خیلی ذوق میکنه که به همه نشون بده من بلدم خودم وایستم بعضی وقتها هم دستهام رو میگیره و منو راه میبره کلا ازش خوشم میاد ٠

هفته دوم این ماه دیگه خونمونو خالی کردیم و رفتیم یه خونه کوچولو گرفتیم اصلا نمیدونم چرا به هر حال ما رفتیم خونه مانی اینا اونجا من یاد گرفتم چه طوری از پله ها بالا و پایین برم یادش به خیر هر بار که بالا میرفتم مانی بهم میگفت بیام بخورمت و دنبالم میکرد منم با کلی خنده فرار میکردم ٠

راستی من بالاخره دندون دراوردم اونم از بالا و فقط یکدونه که برای همه خیلی جالب بود فکر کنم تقریبا وسط این ماه اولین دندونم دراومد و آخراش هم دندون دومم هر دوتا از بالا ولی جلو و عقب به نظر میرسه حالا شاید بعدا درست بشه باباجون همش بهم میگه علیرضا گاز و منم بدو بدو لباس یا پای مامان رو گاز میگیرم و میخندم٠

توی این ماه یه سفر رفتیم شمال من تا به حال این همه آب یه جا ندیده بودم خیلی اونجا رو دوست داشتم بابا لباسهام رو درمیاورد و منو میگذاشت کنار آب بعد من چهاردست و پا میرفتم جلو کلی آب بازی کردم واقعا خوش بهم گذشت شبها از زور خستگی غش میکردم و میخوابیدم تازه اونجا تاب بازی هم کردم کلی کیف کردم٠

دارم تمرین میکنم بدون اینکه دستم رو جایی بگیرم راه برم ولی فقط چند قدم بیشتر نمیتونم برم ولی یاد گرفتم برم بالای میز و روش بشینم یا از روی مبل خونه مانی اینا برم بالا و روی اوپن آشپزخونه بشینم ٠

به چیزهای عجیب و غریب این ماه اینم باید اضافه کنم که روز تولدم رو جشن نگرفتن چون صدرا خیلی مریض بود بابا هم کشیک بود و قرار بود بریم اراک و اصفهان و تصمیم گرفتن وقتی برگشتیم برام تولد بگیرن٠

خوب این ماه من ٨٦٠٠ گرم وزنم بود و قدم ٧٨ سانتی متر اولش گفتن که ٢ کیلو وزن کم دارم ولی یه خانم دکتر خوب گفت چون باید بعد از یکسالگی وزنم سه برابر تولدم باشه پس چیزی کم ندارم و روی مرز هستم و قرار شد از این به بعد خیلی غذاهای مقوی بخورم و از شر قطره بدمزه آهن هم خلاص شدم و یه شربت دیگه به جای اون میخورم

مامان میگه اولین سال زندگی من تمام شده و از اینجا به بعد دیگه نباید به ماه سن منو حساب کنیم٠

نظرات 1 + ارسال نظر
مامان حنانه پنج‌شنبه 10 مهر 1393 ساعت 09:45

سلام عزیزم بالاخره مامان وقت پیدا کرد که بنویسه رفتید ما رو تنها گذاشتید دلم براتون تنگ میشه مامان رو ببوس خوب و خوش باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد