فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

منم خواب میبینم

خوب میدونم اینکه منم مثل همه ادمها خواب میبینم چیز عجیبی نیست ولی دلم خواسته چند تا از خوابهای جدیدی که دیدم رو بنویسم . من خیلی وقتها خواب میبینم که مثلا دارم بازی میکنم یا یه اتفاقهای خنده داری میفته که به خاطر اونها بلند بلند میخندم و همیشه اگه مامان کنارم خوابیده باشه بیدار میشه و قربون صدقه ام میره ولی تازگیها من خوابهای ترسناک و بد هم میبینم که میخوام اونا رو تعریف کنم .

چند روز پیش صبح من و مامان خواب بودیم بعد من یهویی پا شدم و از روی تخت بدو بدو رفتم پایین مامان بلند شد گفت کجا میری بیا بخواب من گفتم نه بزار ببینم صدرا چی شد مامان گفت صدرا چیزی نشد رفته مدرسه بعد من یه کم فکر کردم و رفتم تو تخت بعد خوابیدم و دوباره بلند شدم گفتم خواب بدی دیدم مامان پرسید چی خواب دیدی گفتم صدرا چی شد مامان گفت صدرا رفته مدرسه من گفتم صدرا مرد ؟ مامان گفت نه خدا نکنه حتما خواب دیدی من دوباره چشمام رو بستم بعد از چند دقیقه دوباره گفتم خواب بدی بود که مامان ایندفعه برام کلی توضیح داد که اون خواب بوده و اصلا دیگه بهش فکر نکن و بعد برام قصه تکراری شنگول و منگول رو تعریف کرد که من صد بار تا حالا شنیدمش برای همین چون میدونستم اخرش چی میشه زود خوابیدم .

پریشب هم با صدای جیغ من یهو مامان از عمق خواب پرید بیرون و منو بغل کرد منم خیلی ترسیده بودم بابا بدون اینکه سرش رو از زیر پتو بیاره بیرون از من پرسید چی خواب دیدی که جیغ زدی من گفتم نی نی ترسید بابا دوباره همونجوری پرسید چرا نینی ترسید از چی ترسید گفتم از گل بابا گفت اخه گل که ترس نداره من گفتم اخه گل میخواست نی نی رو بزنه بعد مامان به بابا گفت بزار بخوابه بعد هم گفت دیگه فکرشو نکن و بخواب . فردا صبح سر صبحانه مامان گفت علیرضا دیشب چرا جیغ زدی من اولش یادم نبود مامان گفت خواب بدی دیده بودی نی نی داشت که من یاد خوابم افتادم گفتم نی نی ترسیده بود گل purple (بنفش) اونو میخواست بزنه بابا گفت آخه گل که دست نداره چه جوری اونو میخواست بزنه و من همینجوری نگاهشون میکردم و به خوابم فکر میکردم گفتم دست گل ، بلکblack بود و تازه اونا فهمیدن من چقدر خوابم ترسناک بوده البته بماند که من هر دفعه که ازم میپرسن بخصوص امیرپارسا که ازم میپرسه یه داستان جدید هم بهش اضافه میکنم ولی اصل خوابم همون گل بنفش بود که میخواست نی نی رو بزنه و اون ترسیده بود...

من علیرضا 2/5 ساله هستم

یکی از چیزهایی که جدیدن یاد گرفتم  قصه تعریف کردنه که اینجوری میگم : یکی بود ء نبود ء هیچکس نبود . یه امیرمهدی بود اسمش امیرمهدی بود و بعدش یه قصه از خودم براش میگم که ترکیبی از همه قصه های مامانه. بخصوص شبها که مامان خیلی خوابش میاد و حوصله قصه گفتن نداره به من میگه تو قصه بگو من بخوابم و منم اینجوری براش قصه میگم بعد مامان کلی خنده میکنه و آخرش هم خودش یه قصه برام میگه.

تو ماه اسفند امسال یه اتفاق که تو ایرلند افتاد خیلی برای من جالب بود اصلا به طور کلی سر در نمیاوردم که چی هست ولی رنگی رنگی بود یعنی چند هفته همش تو خونمون در موردش حرف میزدن که فکر کنم اسمش انتخابات بود و اینم میدونم توی یه روز هم تو ایران بود هم تو ایرلند و حسابی همه در موردش صحبت میکردن بعد بابا از فرداش یه صفحه رنگی رنگی تو موبایلش داشت و همش به اون نگاه میکرد و هر چند وقت یه بار بلند میگفت وای شدن مثلا ٢٠ تا خلاصه من نفهمیدم چی به چیه فقط انقدر اونها یه چند تا اسم رو همش میگفتن من حفظ شده بودم و تا اخبار عکس ادمها رو پخش میکرد یا به موبایل بابا نگاه میکردم اسم اونها رو میگفتم و بابا هم کلی قربونم میرفت بعد بابا یه روز برام توضیح داد که اون جدوله چیه و هر رنگ چه حزبی رو نشون میده و منم یعنی یاد گرفتم بعد شروع کردم به حفظ کردن اونا ،یکیشون رو که خیلی دوست داشتم فینوفویل بود اونو همش میگفتم بعد فیناگل و شین فین رو هم یاد گرفتم خلاصه با این کار کلی تو دل همه جا کردم