فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

من و شیرین کاریهام!

خوب واقعا فکر کنم خیلی تنبل شدم چون از زمان تولدم تا حالا هیچی ننوشتم آخه تقصیر خودم نیست یه جورهایی دلم میخواد به هر چی دست بزنم یا از هرچیزی سر در بیارم یا خودم بعضی کارها که اصلا بهم مربوط نیست رو انجام بدم برای همین دیگه وقت اضافی ندارم که تازه خاطراتم رو هم بنویسم . مامان بیچاره هم از دستم کلی عصبانیه تازگیها که بزرگ شدم و میتونم حرف بزنم همش بهش میگم عصبانی نشو بعد اون برام توضیح میده که تو منو اذیت نکن من عصبانی نشم ولی من همش یادم میره.

خب من الان خیلی بلبل زبون شدم و همه چیز رو تکرار میکنم یعنی اصولا وقتی یکی حرف میزنه خوب به حرفاش گوش میدم و بعد تا اون بینش یه نفس بکشه همونارو تکرار میکنم سعی هم میکنم که همه رو درست بگم ولی خوب اشتباه هم میشه و باعث میشه همه بهم خنده کنن .

من برای اینکه خودم رو تو دل مامان و بابا جا کنم بعضی وقتها اونا رو به نام کوچیکشون فهمیمه و شاهرخ صدا میکنم بعضی وقتا هم میگم شاهرخ خانم که بیشتر خنده کنن.

اصولا همه چیز تو خونه مال منه مثل همه موبایلها یا آیپد مامان و اسباب بازیهای صدرا ولی به آبرنگ امیرپارسا دست نمیزنم چون مستر مگایر که البته اسمش یه چیز دیگه است ولی من نمیتونم درست بگم امیرپارسا رو دعوا میکنه.وقتی هم صدرا مشقهاش رو مینویسه تموم میشه و بلند میشه بره بازی کنه من تندی میرم رو کتاباش خط خطی میکنم که میس بلک صدرا رو دعوا کنه.

من و مامان تازگیها خیلی با هم دعوامون میشه چون من دوست دارم ظرف بشورم و همه مایع ظرفشویی رو بریزم روی اون چیزی که همیشه اسمش رو نمیدونم چیه و هر بار میپرسم ولی بازم یادم میره که باهاش ظرفا رو کفی میکنن . ولی مامان یه دفعه میاد تو آشپزخونه و منو دعوا میکنه . من هر بار که داره نماز میخونه یواشکی میرم تو آشپزخونه و در رو میبندم و صندلی رو میکشم جلوی ظرفشویی و آخ جون یه عالمه کف درست میکنم تازه که میام کیف کنم یه دفعه مامان با قیافه عصبانی در رو باز میکنه و منو دعوا میکنه و چند بار پمپرز منو میزنه و منو میزاره پایین هر چی هم میگم برو نماز بخون گوش نمیده .یه چیز دیگه که باعث دعوا میشه وقتیه که میخوام غذا بخورم خوب من دوست دارم هم خودم غذا بخورم هم گلهای فرش هم میز هم صندلی تازه دوغ و ماست و نوشابه رو هم بریزم تو بشقاب غذام و همش رو هم بزنم ولی مامان همش حرص میخوره و میگه ای خدا از دست علیرضا و منو دعوا میکنه اصلا مامان تازگیها غرغرو شده.

عوضش من الان خیلی پسر خوبی شدم و دیگه خیلی قشنگ رو صندلی ماشین میشینم و کمربند میبندم و اذیت نمیکم فقط دوست دارم وقتی میرم بیرون همه عروسکام مثل هاپویی ٰ، آجی ، تدی ، جوجو ، اردکه ، پیشی و ... رو هم با خودم ببرم که هر بار با مامان دعوامون میشه.

وقتی مامان با اسکایپ با مانی یا خاله ازاده صحبت میکنه منو صدرا سر سلام کردن و حرف زدن با هم کلی جنگ میکنیم و همدیگه رو هل میدیم که اون یکی نتونه حرف بزنه .یعنی کلا منو صدرا زیاد با هم دعوا میکنیم مثلا چند روز پیش من با مجسمه سفت زدم تو کله صدرا و کله اش شکست .صدرا یه عالمه گریه کرد مامان و بابا هم حسابی منو دعوا کردن و کتک هم خوردم و قول دادم که دیگه اینکار رو نکنم ولی کلا من خوشم میاد یه چیزی رو بزنم تو کله این و اون مثلا چند وقت پیش با ملاقه زدم تو کله امیرمهدی که پسر یکی از همکارهای باباست ولی اون طفلکی چیزی نگفت حالا اگه صدرا بود هم منو میزد و هم کلی سرم داد میزد.

اینم بگم که من از صدرا کلی انگلیسی یاد گرفتم مثلا وقتی یه چیزی میخوام چند بار میگم please و اونو بدست میارم یا وقتی بابا میاد خونه من سعی میکنم زودتر از صدرا بدوم جلوی در و hello بگم .وقتی مامان ناهار یا شام درست میکنه من مسول هستم که بچه ها رو صدا کنم و بهشون میگم dinner time-lunch time. چیزهای دیگه که بلدم اینها هستنwhat are you doing- open  -و چند رنگ به انگلیسی مثل green - blue - brown - black  و اینم میدونم که رنگ موهای من  gold هستش و رنگ موهای بابا brown اینا رو البته امیرپارسا بهم یاد داده .

من تو خونه زیاد دستور میدم مثلا وقتی کسی یه حرفی بهم بزنه که من معنیش رو ندونم یا حس کنم که داره بهم بر میخوره به مامان میگم دعواش کن بخصوص امیرپارسا چون ادای منو اینجور وقتا در میاره و مامان خیلی خوشش میاد و قراره ازش فیلم بگیره . تازگیها هم اگه بشنوم کسی حرف بد بزنه سرش داد میزنم  و میگم نگو .راستی من مامور امر به معروف هم هستم و هرچند وقت یه بار از همه میپرسم که نماز خوندن یا نه و بعضی وقتا بدون هیچ شوخی به امیرپارسا میگم برو نماز بخون و اگه بگه خوندم میگم دوباره بخون خودمم حتما کنار بابا نماز میخونم و الان بلدم قشنگ صلوات بفرستم و گهگاهی خودم تو تلگرام صدام رو که دارم صلوات میفرستم برای گروههای مامانم  send میکنم .

مامان همیشه میگفت یعنی یه روز میادکه علیرضا خودش بگیره بخوابه منم برای اینکه اونو خوشحال کنم چند دفعه هست که خودم با یه شیشه شیر رفتم روی تخت و با تدی یا هاپویی خوابیدم .

وقتی با بابا میرم بیرون توی راه براش یه عالمه حرف میزنم مثلا در مورد درختا یا مامان زری و عمو جمشاد البته چون خیلی یهویی اون چیزها رو از خودم میگم بعدا که ازم بپرسن دیگه یادم نمیاد چی گفته بودم ولی بابا خیلی ازم خوشش میاد که قشنگ براش صحبت میکنم بخصوص وقتی که اولش میگم راستی بابا...

قراره یه دوست جدید که انگار همسن خودمه به زودی با بابا و مامانش بیان اینجا برای همین تا یه کار بد میکنم فوری مامان میگه بزار زنگ بزنم بنیامین نیاد منم کلی التماس میکنم و معذرت خواهی تا بهش زنگ نزنن نمیدونم چرا اینقدر مهم شدم که اومدن بنیامین هم به خوب بودن من بستگی داره.

من بعضی وقتها یه چیزهایی میگم که برای بقیه خیلی جالبن مثلا چند روز پیش که بابا منو قرار بود ببره بیرون و مامان زودتر رفته بود من همش میگفتم بریم پیش مامان و گریه میکردم بعد بابا به مامان زنگ زد که شکایت منو بکنه و گوشی رو داد به من که با مامان حرف بزنم بعد من گفتم مامان منو بیا ببر اعصابم خورد شد که یه دفعه امیرپارسا و بابا خنده کردن!!! یا وقتی کسی منو دعوا میکنه صدبار میپرسم چیرا منو دعوا کردی ؟ بچه گناه داره!!!

کم کم باید یاد بگیرم که خودم برم دستشویی چون مامان خیلی اذیت میشه البته هربار اینو به مامان میگم که منو ببر دستشویی جیش دارم ولی وقتی میرم یادم میره برای چی اومده بودم دستشویی و فقط دلم میخواد آب رو باز کنم و همه جا آب بریزم که مامان حرص میخوره بالاخره نفهمیدم برم دستشویی بهتره یا همون پمپرز که مامان کمتر عصبانی بشه؟شاید تا دفعه بعدی که بخوام از خودم بگم دستشویی رفتن رو هم یاد بگیرم.