فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

مهمانی جالب

صبح مثل بچه های خیلی خوب یه عالمه خوابیدم که مامان و بابا به کارهاشون برسن بالاخره یک سال بزرگتر شدم دیگه . بعد مامان منو از وسط خواب آورد بیرون و دوباره دیدم خوشگل کردن فکر کردم همون برنامه دیشب رو دوباره دارم ولی تندی لباس تنم کردن و گفتن میخواهیم بریم ددر . بعد رفتیم مهمونی خونه سفیر اونجا هم خیلی خوشگل بود و دوباره همون وسایل سفره دیشب روی یه میز چیده شده بود ولی من اصلا نگاهشون نکردم چون یادم اومد تو خونه خودمون هم داریم . بعد کلی همه با هم صحبت کردن و عکس انداختن و برگشتیم خونه و مامان و امیرپارسا رفتن بیرون وقتی برگشتن برای من یه کت خریده بودن که خیلی ازش خوشم اومد یکی هم برای امیرپارسا خریده بودن حالا هر سه تامون کت داریم . راستی بابا تو فاصله ای که مامان نبود جلوی موهای منو کوتاه کرد و کلی ازم عکس انداخت.


بعد حاضر شدیم و رفتیم یه جایی بنام هتل تارا که انگار یه جشنی بود . من اولش قصد داشتم به همه چیز دست بزنم و کلی اذیت کنم ولی چون خوابم میومد یه کم شیر خوردم و خوابیدم .وقتی بیدار شدم خیلی سر و صدا بود و یه عالمه آدم هم بودن .

سه نفر آقای خارجی موزیک میزدن و بعدش یه خانم و آقا که از ایران اومده بودن برنامه خیلی شادی رو اجرا کردن اسمشون هم خاله رویا و عمو مهربان بود منم لابلای بچه ها و روی سن بودم و کلی بهم خوش گذشت خیلی هم با کتم احساس خوش تیپی میکردم . یه بخش از برنامه رو هم من دست گرفتم .

برنامه خیلی طول کشید و من و مامان خیلی گرسنمون بود البته شام بهمون دادن ولی باید تا خونه صبر میکردیم . به هر حال وقتی رسیدیم خونه خیلی غذا خوردم البته کلی هم شیطونی کردم مثلا نوشابه رو ریختم توی سفره و غذای بابا و ...

مراسم امشب خیلی خوب و جالب بود.

نوروز 1394

 خوب الان یک هفته ای بود که مامان حسابی مشغول تمیز کردن خونه بود و حتی قالی هم نمیبافت.منم بهش تا تونستم کمک کردم خوب من چه کار کنم که مدل خودم بلدم کمک کنم مثلا اصلا چه معنا داره همش سبد و لگن و قابلمه توی کابینت باشه و کسی اونها رو نبینه خوبه بعضی وقتها اونها رو بیاریم توی پذیرایی و روی زمین و خلاصه هرجا غیر از کابینتها.

به هر حال خونه رو تا تونستن تمیز کردن بعد یه روز من دیدم مامان و بابا حسابی مشغولن و دیگه کسی به من توجه نمیکنه البته کف اون اتاقه که همش چوبیه رو بخاطر من موکت کردن که واقعا ازشون تشکر میکنم.

از بعد از ظهر که بیدار شدم هرچی که خواستم بیارم روی زمین مامان بدو بدو از دستم میگرفت تا اینکه منو بردن حموم البته من کلا از حموم خوشم میاد و اعتراضی نکردم توی حموم یه بار از لگن افتادم زمین و اصلا گریه هم نکردم که بابا ناراحت نشه.بعد مامان لباس نو تنم کرد و خودش هم خوشگل کرد و دیدم همه چقدر خوشگل شدن . ولی وقتی اومدم پایین یه سفره خیلی خوشگل دیدم که یه عالمه چیزهای جالب توی اون بود. خوب این آدم بزرگها فکر نمیکنن که تخم مرغ که همیشه برای من قهوه ای رنگ بوده و حالا رنگی رنگی شده چقدر جذابه . خلاصه شیرجه رفتم تو سفره اولش یه ظرف که اونا میگفتن توی اون سمنو بوده و من نمیدونم چیه رو ریختم بعد یه تخم مرغ برداشتم که از بدشانسی من نگو اون نپخته بوده و در حین فرار کردن از دستم افتاد و شکست و مجبور شدم برم سراغ یکی دیگه .بعد اونها دیدن دارم خرابکاری میکنم ظرفها و سفره رو عوض کردن .بعدش مامان یه کیک آورد که هرکس جای من بود وسوسه میشد بره توش برای همین منم حسابی سنگ تموم گذاشتم .این وسط نمیدونم چرا داداش صدرای کت پوش من که خیلی هم خوش تیپ شده بود همش حرص میخورد .خلاصه اونقدر حواسشون رو پرت کردم که به قول خودشون اصلا نفهمیدن کی سال تحویل شد ولی به نظر من مهم نبود خوش باشین بابا.

بعد از اون هم دوباره عکس . آهان بابا به من پول کاغذی داد که نمیدونم منظورش از این کار چی بود و فقط بهش نگاه کردم و رفتم سراغ کار خودم .بعدش هم که دیگه خیلی از دستم کلافه شده بودن منو بردن خوابوندن . به نظر من اگه از همون اول در مورد این مراسم برای من کامل توضیحاتی میدادن شاید ....اما زیاد هم فرقی هم نمیکرد چون من این وقتا گوشم که کار نمیکنه بیشتر چشممه که دنبال چیزهای بامزه است.

این دومین تجربه من از عید نوروز بود حالا شاید توی سومیش یه ذره عاقلانه تر رفتار کنم سال قبل که زیاد تو باغ نبودم امسال هم زیادی تو باغ بودم حالا تا سال بعد خدا بزرگه...