فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

ورود به وبلاگ علیرضا با رمز ورود

سلام. خوب با اسباب کشی به منزل جدید مشکل اینترنت هم برطرف شد و بعد از اینکه جاگیر شدم  می تونم بیشتر بنویسم و عکس بگذارم اما فکر کنم از یادداشت بعدی یک رمز ورود بگذارم. اگه اینجوری شد لطفا از طریق وبلاگ امیرپارسا پیام بگذارید تا رمز عبور را براتون بفرسته


من و بادکنک و اسب سواری

شنبه رفتیم یه فروشگاه بزرگ . اونجا برای من تنها یه چیز عجیب داشت و اون این بود که یه عالمه بادکنک به همه جا وصل کرده بودن بعد وقتی من کلی ناله میکردم و التماس یکی از اونها رو باز میکردن و بهم میدادن بعد تا از دستم ول میشد بیخودی میرفت میچسبید به سقف فروشگاه و دیگه قد کسی نمیرسید تا اونو برای من بیاره واقعا عجیب بود...

خوب کار جالب من در فروشگاه کناری اتفاق افتاد .اونجا یه فروشگاه پر از اسباب بازی بود که من به هیچکدوم توجه نداشتم ولی توی قسمت عروسکها خیلی عروسک قشنگ بود که من به همشون میگفتم نی نی و دیگه از روی کالسکه بلند شدم و دوست داشتم همشون رو بغل کنم کلی با اونها بازی کردم بعد تصمیم گرفتم همه جا رو خوب نگاه کنم برای همین شروع کردم به راه رفتن وسط راه دیدم یه نی نی واقعی روی کالسکه نشسته و با صدای بلند داره گریه میکنه و مامانش هر کار میکنه نمیتونه اونو ساکت کنه من با خودم فکر کردم که این کار منه برای همین خیلی قشنگ و آروم رفتم جلو و سرم رو خم کردم گذاشتم روی پای نی نی .اون یه کم به من نگاه کرد و آروم شد و دیگه گریه نکرد مامانش خیلی تعجب کرد و به زبان انگلیسی به بابا که اونم خیلی تعجب کرده بود گفت چه بچه قشنگ و خوبی من هر کار کردم نتونستم بچه رو آروم کنم این پسر خوب این کار رو کرد.  
فرداش هم رفتم یک جایی که خیلی شلوغ بود و پر بادکنک و پرچم بود. من هم دنبال بادکنک بچه ها و پرچم هاشون بودم. اما قبل اینکه داخل اونجا بشیم سوار یک اسب شدم که خانوم هایی که مرا سوارکردن کلی از من خوششون اومده بود. یک دلیلش این بود که همش می خندیدم و وقتی اسبه می ایستاد دوباره خودم را حرکت می دادم! بچه های دیگه این کار ها را نمی کردن! 

                            

من دیگه راه میرم!!

مامان همش میگفت که امیرپارسا وقتی یک سالش بود راه میرفت حتی از روی جوب آب هم بلد بود رد بشه صدرا هم توی یکسالگی راه میرفت و انگار فقط من تنبل بودم تا اینکه من بالاخره به خودم اومدم و درست در پایان سیزده ماهگی شروع به راه رفتن کردم اینبار مامان از راه رفتن من تعریف کرد و گفت اون دو تا اول که میخواستن راه برن باید تا کنار دیوار یا مبل میرفتن و با کمک اونها بلند میشدن بعد میتونستن راه برن ولی من دستهام رو روی زانوم میزارم و خودم بلند میشم و راه میرم به قول دادا صدرا من بهترم که بلدم خودم بلند بشم خلاصه من الان یک ماه هست که خودم راه میرم اوایل بعد از چند قدم میافتادم ولی الان همش راه میرم حتی با کفش و توی فروشگاهها و توی خیابون

خانه جدید ما

زندگی جدید ما در شهر دوبلین تقریبا بیشتر از یکماهه که شروع شده ما الان توی یه خونه موقتی هستیم و قراره چند وقت دیگه بریم به خونه خودمون برای همین بازم همون کارتن هایی که توی ایران بودن اینجا هم هستن و من هنوزم با اونها بازی میکنم البته مامان دعوام میکنه .

توی این خونه یه بازی جدید  پیدا کردم و اونم بالا رفتن از پله هاست . بین دو طبقه 14 تا پله هست که من هر وقت ببینم کسی به من توجه نمیکنه راحت تند تند میرم بالا ولی موقع پایین اومدن با سینه از بالا به پایین سر میخورم مامان و بابا خیلی می ترسن. بعضی وقتها دعوام میکنن بعضی وقتها هم کلی بهم میخندن و بوسم میکنن آخرش نفهمیدم کار خوبی میکنم یا کار بد.

این خونه سر یه چهارراه است و یه چراغ راهنمایی داره بابا روزهای اول منو بغل میکرد و کنار پنجره اتاق خواب نگه میداشت بعد هر وقت چراغ قرمز میشد میگفت اِ رِد وقت سبز هم اِ گرین منم کلی ذوق میکردم حالا این شده بود بازی من تا یه پنجره یا چراغ راهنمایی میدیدم بابا باید منو بغل میکرد و اینها رو میگفت خودم هم همون تم بابا رو میگفتم تا بفهمن اونها اول کلی خوشحال بودن ولی کم کم از دستم کلافه شدن چون نصف شب که بیدار میشدم شیر بخورم تا نور سبز یا قرمز روی دیوار میافتاد من اِ اِ میکردم و بابا رو بیدار که منو ببره کنار پنجره برای همین هم تازگی ها مامان شبها پرده رو سفت میکشه و تا من بیدار میشم از اون طرفیم میکنه که نورها رو نبینم منم خودم میفهمم ولی چون دلم به حالشون میسوزه دیگه گیر نمیدم. 

اینجا هوا بدجور سرده حتی من هم توی خونه دو تا شلوار و جوراب و لباس آستین بلند میپوشم ولی امان از کلاه با این یکی اصلا نمیتونم کنار بیام.

توی خیابونها عاشق همین چراغ راهنمایی هستم چون یه دکمه داره که تا میزنیم بهش تق تق صدا میکنه و کلی میخندم . توی فروشگاه ها هم دوست دارم مامان یا بابا هر چیزی یمزارن توی اون چرخشون بندازم پایین بعضی وقتها هم میندازم تو سبد یا چرخ آدمهای دیگه که باعث خنده صدرا و امیرپارسا میشه . یا اینکه وقتی دارن حساب میکنن بشینم روی اون ریلی که وسایل رو میزارن روش تا حساب کنن بعد اون مسئولش منو جلو میبره و کلی ذوق میکنم.

راستی من خیلی علاقه دارم که با قاشق اونقدر روی ظرفها بزنم تا بشکنه میدونم کار بدیه ولی جالبه دیگه . بعد هم مامان خیلی دعوام میکنه تازگیها هم ظرفهای نشکستنی بهم میدن تا جایی که حوصله ام سر بره روش میزنم و دیگه خسته میشم وقت غذا خوردن هم اونقدر به پای بابا آویزون میشم تا بغلم کنه و برم روی میز عاشقشم..

من از وقتی اومدم دوبلین روزی یه تخم مرغ میخورم سوپم را هم خوب میخورم و شبها ساعت 10 میخوابم شاید اگه اینجا ایران بود و وزنم میکردن دیگه نمیگفتن لاغرم.

مامان و بابا دارن بهم کلمات انگلیسی یاد میدن مثلا به انگلیسی میگن دستها بالا بعد من تندی دستم رو میبرم بالا و اونها خوشحال میشن چند تا کلمه دیگه هم بلدم که بعدا مامان برام مینویسه.

چند روزه که ماه محرم شروع شده و ما هر شب میریم حسینیه . اونجا به زبان دیگه صحبت میکنن یا عربی یا انگلیسی برای همین من زود حوصله ام سر میره بخصوص تو قسمت خانمها بعد منتقل میشم به قسمت آقایون اونجا خوبه هرکار میخوام میکنم همه دوستم دارن و میگن ایرلندی هستم و براشون جالبه که ایرانیم . مامان دیشب برام یه لباس سفید که روی اون نوشته بود یا علی اصغر از توی کارتن ها آورد و تنم کرد به خاطر سربندش کلی غر زدم و اونو درآوردم .


عکس های من از علیرضا و بچه ها




 



علیرضا ، صدرا و امیرپارسا - زمان غروب خورشید



علیرضا در محرم 1393 - دوبلین