فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

من و شیرین کاریهام!

خوب واقعا فکر کنم خیلی تنبل شدم چون از زمان تولدم تا حالا هیچی ننوشتم آخه تقصیر خودم نیست یه جورهایی دلم میخواد به هر چی دست بزنم یا از هرچیزی سر در بیارم یا خودم بعضی کارها که اصلا بهم مربوط نیست رو انجام بدم برای همین دیگه وقت اضافی ندارم که تازه خاطراتم رو هم بنویسم . مامان بیچاره هم از دستم کلی عصبانیه تازگیها که بزرگ شدم و میتونم حرف بزنم همش بهش میگم عصبانی نشو بعد اون برام توضیح میده که تو منو اذیت نکن من عصبانی نشم ولی من همش یادم میره.

خب من الان خیلی بلبل زبون شدم و همه چیز رو تکرار میکنم یعنی اصولا وقتی یکی حرف میزنه خوب به حرفاش گوش میدم و بعد تا اون بینش یه نفس بکشه همونارو تکرار میکنم سعی هم میکنم که همه رو درست بگم ولی خوب اشتباه هم میشه و باعث میشه همه بهم خنده کنن .

من برای اینکه خودم رو تو دل مامان و بابا جا کنم بعضی وقتها اونا رو به نام کوچیکشون فهمیمه و شاهرخ صدا میکنم بعضی وقتا هم میگم شاهرخ خانم که بیشتر خنده کنن.

اصولا همه چیز تو خونه مال منه مثل همه موبایلها یا آیپد مامان و اسباب بازیهای صدرا ولی به آبرنگ امیرپارسا دست نمیزنم چون مستر مگایر که البته اسمش یه چیز دیگه است ولی من نمیتونم درست بگم امیرپارسا رو دعوا میکنه.وقتی هم صدرا مشقهاش رو مینویسه تموم میشه و بلند میشه بره بازی کنه من تندی میرم رو کتاباش خط خطی میکنم که میس بلک صدرا رو دعوا کنه.

من و مامان تازگیها خیلی با هم دعوامون میشه چون من دوست دارم ظرف بشورم و همه مایع ظرفشویی رو بریزم روی اون چیزی که همیشه اسمش رو نمیدونم چیه و هر بار میپرسم ولی بازم یادم میره که باهاش ظرفا رو کفی میکنن . ولی مامان یه دفعه میاد تو آشپزخونه و منو دعوا میکنه . من هر بار که داره نماز میخونه یواشکی میرم تو آشپزخونه و در رو میبندم و صندلی رو میکشم جلوی ظرفشویی و آخ جون یه عالمه کف درست میکنم تازه که میام کیف کنم یه دفعه مامان با قیافه عصبانی در رو باز میکنه و منو دعوا میکنه و چند بار پمپرز منو میزنه و منو میزاره پایین هر چی هم میگم برو نماز بخون گوش نمیده .یه چیز دیگه که باعث دعوا میشه وقتیه که میخوام غذا بخورم خوب من دوست دارم هم خودم غذا بخورم هم گلهای فرش هم میز هم صندلی تازه دوغ و ماست و نوشابه رو هم بریزم تو بشقاب غذام و همش رو هم بزنم ولی مامان همش حرص میخوره و میگه ای خدا از دست علیرضا و منو دعوا میکنه اصلا مامان تازگیها غرغرو شده.

عوضش من الان خیلی پسر خوبی شدم و دیگه خیلی قشنگ رو صندلی ماشین میشینم و کمربند میبندم و اذیت نمیکم فقط دوست دارم وقتی میرم بیرون همه عروسکام مثل هاپویی ٰ، آجی ، تدی ، جوجو ، اردکه ، پیشی و ... رو هم با خودم ببرم که هر بار با مامان دعوامون میشه.

وقتی مامان با اسکایپ با مانی یا خاله ازاده صحبت میکنه منو صدرا سر سلام کردن و حرف زدن با هم کلی جنگ میکنیم و همدیگه رو هل میدیم که اون یکی نتونه حرف بزنه .یعنی کلا منو صدرا زیاد با هم دعوا میکنیم مثلا چند روز پیش من با مجسمه سفت زدم تو کله صدرا و کله اش شکست .صدرا یه عالمه گریه کرد مامان و بابا هم حسابی منو دعوا کردن و کتک هم خوردم و قول دادم که دیگه اینکار رو نکنم ولی کلا من خوشم میاد یه چیزی رو بزنم تو کله این و اون مثلا چند وقت پیش با ملاقه زدم تو کله امیرمهدی که پسر یکی از همکارهای باباست ولی اون طفلکی چیزی نگفت حالا اگه صدرا بود هم منو میزد و هم کلی سرم داد میزد.

اینم بگم که من از صدرا کلی انگلیسی یاد گرفتم مثلا وقتی یه چیزی میخوام چند بار میگم please و اونو بدست میارم یا وقتی بابا میاد خونه من سعی میکنم زودتر از صدرا بدوم جلوی در و hello بگم .وقتی مامان ناهار یا شام درست میکنه من مسول هستم که بچه ها رو صدا کنم و بهشون میگم dinner time-lunch time. چیزهای دیگه که بلدم اینها هستنwhat are you doing- open  -و چند رنگ به انگلیسی مثل green - blue - brown - black  و اینم میدونم که رنگ موهای من  gold هستش و رنگ موهای بابا brown اینا رو البته امیرپارسا بهم یاد داده .

من تو خونه زیاد دستور میدم مثلا وقتی کسی یه حرفی بهم بزنه که من معنیش رو ندونم یا حس کنم که داره بهم بر میخوره به مامان میگم دعواش کن بخصوص امیرپارسا چون ادای منو اینجور وقتا در میاره و مامان خیلی خوشش میاد و قراره ازش فیلم بگیره . تازگیها هم اگه بشنوم کسی حرف بد بزنه سرش داد میزنم  و میگم نگو .راستی من مامور امر به معروف هم هستم و هرچند وقت یه بار از همه میپرسم که نماز خوندن یا نه و بعضی وقتا بدون هیچ شوخی به امیرپارسا میگم برو نماز بخون و اگه بگه خوندم میگم دوباره بخون خودمم حتما کنار بابا نماز میخونم و الان بلدم قشنگ صلوات بفرستم و گهگاهی خودم تو تلگرام صدام رو که دارم صلوات میفرستم برای گروههای مامانم  send میکنم .

مامان همیشه میگفت یعنی یه روز میادکه علیرضا خودش بگیره بخوابه منم برای اینکه اونو خوشحال کنم چند دفعه هست که خودم با یه شیشه شیر رفتم روی تخت و با تدی یا هاپویی خوابیدم .

وقتی با بابا میرم بیرون توی راه براش یه عالمه حرف میزنم مثلا در مورد درختا یا مامان زری و عمو جمشاد البته چون خیلی یهویی اون چیزها رو از خودم میگم بعدا که ازم بپرسن دیگه یادم نمیاد چی گفته بودم ولی بابا خیلی ازم خوشش میاد که قشنگ براش صحبت میکنم بخصوص وقتی که اولش میگم راستی بابا...

قراره یه دوست جدید که انگار همسن خودمه به زودی با بابا و مامانش بیان اینجا برای همین تا یه کار بد میکنم فوری مامان میگه بزار زنگ بزنم بنیامین نیاد منم کلی التماس میکنم و معذرت خواهی تا بهش زنگ نزنن نمیدونم چرا اینقدر مهم شدم که اومدن بنیامین هم به خوب بودن من بستگی داره.

من بعضی وقتها یه چیزهایی میگم که برای بقیه خیلی جالبن مثلا چند روز پیش که بابا منو قرار بود ببره بیرون و مامان زودتر رفته بود من همش میگفتم بریم پیش مامان و گریه میکردم بعد بابا به مامان زنگ زد که شکایت منو بکنه و گوشی رو داد به من که با مامان حرف بزنم بعد من گفتم مامان منو بیا ببر اعصابم خورد شد که یه دفعه امیرپارسا و بابا خنده کردن!!! یا وقتی کسی منو دعوا میکنه صدبار میپرسم چیرا منو دعوا کردی ؟ بچه گناه داره!!!

کم کم باید یاد بگیرم که خودم برم دستشویی چون مامان خیلی اذیت میشه البته هربار اینو به مامان میگم که منو ببر دستشویی جیش دارم ولی وقتی میرم یادم میره برای چی اومده بودم دستشویی و فقط دلم میخواد آب رو باز کنم و همه جا آب بریزم که مامان حرص میخوره بالاخره نفهمیدم برم دستشویی بهتره یا همون پمپرز که مامان کمتر عصبانی بشه؟شاید تا دفعه بعدی که بخوام از خودم بگم دستشویی رفتن رو هم یاد بگیرم.

جشن تولد دو سالگی

امروز دو ساله شدم! الان وزن من 11 کیلو و قد من 86 سانتیمتر است!

راستی من سر دو سالگی یادگرفتم شمع کیکم را فوت کنم!!


دومین سال زندگی من

یک سال دیگه از زندگی من گذشت و من فردا دو ساله میشم . راستش خیلی خوشحالم که توی این خانواده دنیا اومدم چون من بچه کوچیک خونه هستم و همه به من حسابی توجه میکنن و دوستم دارن . من دقیقا از اول سال دوم زندگیم تو ایرلند زندگی کردم و چون سال قبل رو اصلا یادم نیست نمیدونم زندگی اینجا بهتره یا ایران ولی به هر حال از اینجاخوشم میاد چون هم حیاط هست و من که عاشق باغبونی و اب دادن به باغچه بابا هستم بعضی وقتها میرم تو حیاط و حسابی خوش میگذرونم . یه روزهایی هم میرم بیرون و با بچه ها بازی میکنم .

اگه بخوام از پیشرفتهایی که تو این سال کردم بگم از همه مهمترش صحبت کردنمه چون من الان خیلی بیشتر حرف میزنم و یه جوری که بقیه هم بفهمن چی میگم صحبت میکنم . تازگیها هم بابا و مامان به من انگلیسی یاد میدن و منم با تکرار کردن اونها کلی خودم رو تو دلشون جا میکنم . کلماتی رو که بلدم بگم : elephant - mango - mint - oh my god - hello - here you are - nose - balloon 

 دیگه اینکه الان تمام مراحل ساخت دوغ توسط بابا و زیر نظر من انجام میشه خودم نعناع رو تو دستم له میکنم و میریزم توی دوغ و بعد هم کرفس کوهی و گل محمدی

خودم مثل ادم بزرگها بلدم از پله ها بالا و پایین برم .

هنوز نمیتونم درست غذا بخورم  البته مشکل از من نیست تقصیر قاشقهاست که غذا رو وسط راه میریزن زمین .

اما اگه بخوام از کارهایی که خیلی علاقه دارم انجام بدم بگم اولیش ظرف شستنه یعنی بدجور عاشقشم ولی متاسفانه فکر کنم مامانم وسواس داره چون هر بار که من زحمت میکشم و ظرفها رو میشورم میاد منو دعوا میکنه و بعد هم یه دونه میزنه به پمپرزم و سفت میزارتم روی زمین که من خیلی از دستش ناراحت میشم . تازگیها هر وقت مامانم حواسش نیست یواشکی میرم تو آشپزخونه و در رو هم میبندم و صندلی رو میکشم تا دم ظرفشویی و شروع میکنم به شستن ظرفها البته چون دستم به شیر آب نمیرسه مجبورم که اونها رو با ابی که توشون هست یا تو ظرفشویی هست بشورم  .

از کارهای دیگه ای که خیلی عاشقشم اینه که وقتی یکی میخواد بیاد توی خونه یا توی اتاقی که من توش هستم یا از اون اتاق بره بیرون من با یه سرعت خیلی زیاد بدو بدو میدوم و در رو روی اون میبندم و کلی میخندم .

از قصه شنگول و منگول که مامان برام تعریف میکنه خیلی خوشم میاد و بیشترش رو یاد گرفتم و بعضی وقتها برای مامان میگم .

از بابام خیلی خوشم میاد . بعضی وقتها اونقدر بهش گیر میدم که مجبور بشه منو چند بار زیاد بچرخونه و کلی بخندم البته همیشه مامان دعواش میکنه که این کار رو نکن ولی بابا میگه چه کار کنم تقصیر خودشه واقعا خیلی از چرخیدن خوشم میاد . وقتی هم که میریم فروشگاه بابا منو روی چرخ خرید زیاد هل میده یا میچرخونه و توی فروشگاه باهام قایم موشک بازی میکنه کلا دوستش دارم .

داداش امیرپارسا رو هم دوست دارم بخصوص وقتی داره نقاشی میکنه برام صحبت میکنه یا عکس نینی ایگل (عقاب)  بهم نشون میده از معلمش میگه یه چیزی هم توی گوشش بعضی وقتها میزاره که من بهش میگم موزیک و یه وقتایی اجازه میده موزیک تو گوش من باشه . شبها اگه وقتی خوابه یه دفعه برم تو اتاقش بهم یاد داده یواش بگم ببخشید و در رو ببندم بیام بیرون .

داداشی صدرا که من بهش میگم صدراجان خیلی جالبه . نمیدونم چرا به مامان میگه خواهر منم ازش یاد گرفتم و تازگیها بعضی وقتا به مامان میگم خواهر البته بابا و امیرپارسا بهم میگن نگو . صدرا وقتهایی که مامان از دستم عصبانی شده تندی میاد و منو میبره پیش خودش و باهام بازی میکنه.

من کلا مثل طوطی همه چیز رو تکرار میکنم به بد و خوبش هم کاری ندارم مثلا یه کلماتی مثل مسخره - what the hell و احمق که اینا رو هم معلومه دیگه از کی یاد گرفتم هر وقت بشنوم یکی اینا رو بگه من اونقدر تکرار میکنم که آخرش بابا و مامان با اون طرف دعوا کنن که چرا اینو گفته که منم تکرار کردم بعد من کلی با صدرا میخندیم.

تو تلویزیون یه برنامه هست به نام american ninja warrior که دو تا مجری داره و اسم یکیش اکبره و دوبله شده است بعد هر وقت یکی از شرکت کننده ها میفته زمین اون یکی به اکبر میگه چی شد اکبر و من کلا اسم این برنامه رو گذاشتم چی شد اببر و تازگیها هم خودم شدم یه نینجا و سعی میکنم از دیوار بالا برم یا از روی مبل و نرده پله ها و یه میز لق لقوی خونمون و وقتی هم میفتم زمین خودم به خودم میگم چی شد اببر.

من تا حالا دو بار سوار اسب کوچولو که بهش میگن پونی شدم  . یه روزم بابا منو سوار دوچرخه کرد و کلی منو راه برد البته خیلی خسته شد ولی به من خیلی خیلی خوش گذشت .

راستی من بعضی وقتها که کمر بابا درد میکنه کمرش رو ماساژ میدم و روی اون راه میرم تا خوب بشه .

تو این سال بعضی وقتها یه اتفاقهایی هم برام افتاد ولی به قول مامان خدا کمکم کرد و چیزیم نشد مثلا یه بار دسته سطلی که باهاش از تو وان حموم آب میریختم روی سرم خورد به بغل چشمم و زخم شد . یا همین پریروز از صندلی اتاق امیرپارسا افتادم زمین و چونم زخم شد . یه بار توی خیابون یه سگه اومد تو صورتم هاپ کرد و به دماغم زبون زد که من ترسیدم و گریه کردم البته اصلا از هاپوها نمیترسم و دوست دارم همشونو نازی کنم .

من با وجود اینکه مادربزرگهام و پدربزرگم رو زیاد ندیدم و یادم نمیاد ولی این روزها با وجود ایپد هر کدومشونو میبینم زود میشناسم حتی صداشونم میشنوم میدونم کی هستش و خیلی دوست دارم باهاشون صحبت کنم و همه چیز خونه رو بهشون نشون بدم برای همین تا مامان آیپد رو برمیداره بدو بدو میرم اونو ازش میگیرم که یا استیکر بفرستم یا صدای ضبط شده!  برای این و اون یا زنگ بزنم به مانی و مامان زری یا حداقل بشینم فیلم نگاه کنم .

راستش من تو این دو سال یه چیزی رو میخوردم و عاشقش بودم ولی نمیدونم چرا مامان چند روزه همش داره نقشه میکشه اونو از من بگیره . هر وقت مامان با کسی صحبت میکنه یه تصمیم جدید برام میگیره مثلا یه روز بهش چسب میزنه و میگه اوخ شده ولی من اون چسب رو کندم و دیدم اوخ نشده بود و گفتم خوب شد یه بار زردچوبه بهش زده بود که با دستمال مرطوب پاک شد یه دفعه قهوه بهش مالیده بود که خیلی تلخ بود و مجبور شدم بهش زبون بزنم و با دستمال پاکش کنم تا خوب بشه خلاصه از دست مامان کلافه شدم همش هم بهم توضیح میده که تو دیگه بزرگ شدی دوسالتولی من نمیدونم چه ربطی داره و کوتاه نمیام باید ببینم روزهای اینده چی میشه اون برنده میشه یا من ؟ 

امیدوارم سال بعد هم مثل امسال یا بهتر از امسال باشه و هممون کنار هم با سلامتی زندگی کنیم . 

مهارتهای جدید من

خوب اینو قبول دارم که خیلی وقته از خاطراتم ننوشتم چون اونقدر شیطون شدم که دیگه نه خودم فرصت میکنم نه مامان بیچاره.اما توی این مدت خیلی فرق کردم و این دفعه خیلی حرف برای گفتن دارم.

١- یادمه قبلا دلم میخواست کابینتهای بالا رو هم بتونم باز کنم و ببینم توی اونها چیه الان یاد گرفتم . نه اینکه قد خودم برسه فقط کافیه با اشاره و کشیدن پای مامان و بابا به سمت آشپزخونه اونها رو متوجه منظورم کنم ولی الان فهمیدم همه کابینتها بدرد نخورن بغیر از یکیشون که من خیلی ازش خوشم میاد توی اون چند تا شیشه است که اگه مامان بلندم کنه فقط اسمشون رو بهم میگه و من هم تکرار میکنم ولی بابا که خیلی باحاله در هر شیشه رو باز میکنه و به من میده تا بو کنم من اسم چند تا از اونها رو وقتی بو میکنم خودم میگم مثل نعناع 

٢- بابا هر هفته خودش دوغ که البته من بهش میگم غوغ رو درست میکنه من تموم مراحل کار رو بلدم و اصلا نمیدونم چرا اجازه نمیدن خودم درست کنم ولی خوب نظارت میکنم گهگاهی هم که شیطونیم میگیره یا کاسه رو چپه میکنم یا گوشکوب برقی رو کج میکنم که غوغها بپاشه این ور و اونور و خودم نعناع میریزم البته اول بو میکنم و قسمت جالبش وقتیه که با قیف میریزنش توی بطری که خیلی خوشم میاد

٣- من خیلی کلمات جدید یاد گرفتم و میتونم حرف بزنم مثلا از نظر من ماشین و ماهی و ماست و ماه یه جور گفته میشن یعنی ما - پودر و دوغ هم میشه غوغ  - ذرت و حوله و روغن هم مثل هم هستن ولی من میتونم خوبتر اونها رو بگم به غیر از بابا و مامان بقیه کلماتی که بلدم به شرح زیره:

امیرپارسا : اپا

صدرا : بدا

بستنی : بندنی

صندلی

آدامس : ادان

الله اکبر : اببر

آفتاب : آبتاب

تخم مرغ : غوم

از نظر مامانم بعضی کلمات رو خیلی قشنگ میگم مثلا مهر - پتو - اتو - مانی - جوجو - هاپو - البته از نظر من همه حیوانات حتی جوجوها هم هاپو حساب میشن و تازه چند وقته یاد گرفتم جوجو با هاپو فرق داره . اسم همکارهای بابا رو هم به سبک خودم میگم مثلا اممدی به جای احمدی وگیگی به جای نیلی 

به شکلاتهای رنگی میگم ادین ادون 

٤- هنوزم علاقه زیادی به اذان و نماز خوندن که حالا خودم هم اونو یاد گرفتم دارم وقتی میخوام بخوابم به مامان میگم اببر یعنی اذون بگو و وقتی یه دور تموم میشه یا اون وسطش خوابش میبره هی میگم اببر اببر تا بیدار بشه و بقیه اش رو ادامه بده خودم هم هرجا مهر ببینم برمیدارم و نماز میخونم

٥- من یاد گرفتم با توپ شوت کنم و راه برم و هر وقت در خونه باز باشه بدون کفش میدوم بیرون که برم فوتبال البته همیشه یکی هست که تندی بدوه بیرون و منو بگیره 

٦- یکی از کارهای مورد علاقه من آب دادن گلهای باغچه باباست البته به من گفتن نباید برم توی باغچه ولی بعضی وقتها میرم که دعوام میکنن ولی خیلی دوست دارم شلنگ آب رو بدن به من تا آب بدم

٧- یکی از کارهایی که خیلی دوست دارم بازی با موبایل بابا و آیپد مامانه من قشنگ بلدم اونها رو روشن کنم و خودم وارد هر قسمت که میخوام بشم البته من بیشتر دوست دارم فیلمهای توی اونها رو ببینم و خودم راحت فیلمها رو باز میکنم و مدتها مشغول اونها میشم البته علاقه زیادی به بعضیهاشون دارم و صاف میرم سراغ اونا بعضی وقتها هم که احساس کنم بعضی از فایلها اضافی هستن یا جاشون خوب نیست یا اونها رو حذف میکنم یا جاشون رو عوض میکنم

٤- من عاشق چرخیدن دور خودم هستم بعضی وقتا حتی یه چیز میندازم روی سرم یا چشمام رو میبندم و میچرخم البته مامان و بابا دعوام میکنن ولی کیف میده

٥- بعضی وقتا با وجود اینکه بابا بهم کفته فقط روی کاغذ باید نقاشی بکشی ولی با خودکار یا ماژیک روی مبل خط خطی میکنم بعد مامان که خواست مبلها رو تمیز کنه کلی گریه زاری میکنم که دستمال رو بده من اونها رو تمیز کنم واقعا خیلی با دستمال تمیز کردن میز و صندلی رو دوست دارم

٦- من عاشق ماشین لباسشویی هستم و توی خونه اگه یه لباس روی زمین باشه برام فرقی نمیکنه تمیزه یا کثیف میبرم و میندازم توی اون حتی وسایلی مثل کفگیر و قاشق و اسباب بازی وپول و حتی گوجه فرنگی رو هم میندازم توی اون بعد وقتی مامان اونو روشن میکنه میشینم و چرخیدنشونو نگاه میکنم اگه صدرا هم باشه که بهتره کلی هم میخندیم

٧- تازگیها خودم تشخیص میدم بعضی چیزا بدرد نمیخوره و اونها رو میبرم میندازم سطل آشغال البته بابا سطل آشغال رو عوض کرد و یه بزرگ گذاشتن که نتونم درش رو باز کنم ولی من به راحتی این کار رو میکنم بعد تا یه چیز تو خونه گم میشه میرن تموم آشغالها رو میگردن که من ننداخته باشمش دور

مهمانی جالب

صبح مثل بچه های خیلی خوب یه عالمه خوابیدم که مامان و بابا به کارهاشون برسن بالاخره یک سال بزرگتر شدم دیگه . بعد مامان منو از وسط خواب آورد بیرون و دوباره دیدم خوشگل کردن فکر کردم همون برنامه دیشب رو دوباره دارم ولی تندی لباس تنم کردن و گفتن میخواهیم بریم ددر . بعد رفتیم مهمونی خونه سفیر اونجا هم خیلی خوشگل بود و دوباره همون وسایل سفره دیشب روی یه میز چیده شده بود ولی من اصلا نگاهشون نکردم چون یادم اومد تو خونه خودمون هم داریم . بعد کلی همه با هم صحبت کردن و عکس انداختن و برگشتیم خونه و مامان و امیرپارسا رفتن بیرون وقتی برگشتن برای من یه کت خریده بودن که خیلی ازش خوشم اومد یکی هم برای امیرپارسا خریده بودن حالا هر سه تامون کت داریم . راستی بابا تو فاصله ای که مامان نبود جلوی موهای منو کوتاه کرد و کلی ازم عکس انداخت.


بعد حاضر شدیم و رفتیم یه جایی بنام هتل تارا که انگار یه جشنی بود . من اولش قصد داشتم به همه چیز دست بزنم و کلی اذیت کنم ولی چون خوابم میومد یه کم شیر خوردم و خوابیدم .وقتی بیدار شدم خیلی سر و صدا بود و یه عالمه آدم هم بودن .

سه نفر آقای خارجی موزیک میزدن و بعدش یه خانم و آقا که از ایران اومده بودن برنامه خیلی شادی رو اجرا کردن اسمشون هم خاله رویا و عمو مهربان بود منم لابلای بچه ها و روی سن بودم و کلی بهم خوش گذشت خیلی هم با کتم احساس خوش تیپی میکردم . یه بخش از برنامه رو هم من دست گرفتم .

برنامه خیلی طول کشید و من و مامان خیلی گرسنمون بود البته شام بهمون دادن ولی باید تا خونه صبر میکردیم . به هر حال وقتی رسیدیم خونه خیلی غذا خوردم البته کلی هم شیطونی کردم مثلا نوشابه رو ریختم توی سفره و غذای بابا و ...

مراسم امشب خیلی خوب و جالب بود.