فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

ده ماهگی من

خب البته خیلی از پایان 10 ماهگی من گذشته ولی چون توی این مدت مامان خیلی گرفتار بود نتونست برام بنویسه تا اینکه امشب فرصت پیدا کرد که یه مطلب برام بنویسه . اولش بگم که من توی این ماه واقعا تلاش کردم که زیاد غذا بخورم و تا تونسنم سوپ و سرلاک خوردم ولی وقتی آخرش مامان منو برد دکتر برای کنترل قد و وزنم متاسفانه اصلا وزن زیاد نکرده بودم ولی قدم 2 سانت زیاد شده بود .

این ماه اتفاقات عجیب زیاد افتاد اولش همون مسابقات فوتبال بود که منم به خاطر اینکه همه بیدار بودن و میخواستم از کارشون سردر بیارم مجبور میشدم تا نصفه شب بیدار بمونم البته آخرش نفهمیدم که قضیه چی بود و چرا تموم شد ولی عوضش توپ بازی یاد گرفتم . بعدیش این بود که چند شب نصفه شب بیدار شدم و دیدم مامان اینا دارن غذا میخورن دیگه حسابی تعجب کردم چه قدر آدم بزرگها غذا میخورن  بعد هم سر شام صبحانه میخوردن و همش منو کنترل میکردن که توی سفره نرم روز اول بغل مامان بودم بابا گفت که بده من بگیرم تو افطار کن بعد من خیلی خوشحال شدم چون بابا کنار یه پارچ نشسته بود که من نمیدونستم توی اون چیه برای همین تا رفتم بغل بابا دستم رو انداختم لب پارچ و کل اونو ریختم روی زمین همه از دستم عصبانی شدن بخصوص بابا میگفتن شربته که من نمیدونم چی هست اصلا وقتی داشتن اونو پاک میکردن به لیوانها حمله کردم بعد یه دفعه برق رفت و همه جا تاریک شد همه از زور عصبانیت خندشون گرفته بود ولی اینا مهم نبود چون من حواسم به سفره و چیزهای توش بود ولی از فرداش تصمیم گرفتن دیگه سفره روی زمین پهن نکنن و روی میز غذا بخورن.

من یاد گرفتم که چه جوری از روی تخت یا مبل و میز بیام پایین و دیگه زمین نمیفتم  عاشق این هستم که یکی بره کامپیوتر رو روشن کنه تا زودتر از اون برم سراغ کیبورد و همه دکمه هاش رو بزنم یا وقتی داداشی صدرا سنتور تمرین میکنه برم به لب سنتورش آویزون بشم و تا جایی که دستم به سیمهاش میرسه آهنگ بزنم یا برم جلوی تلویزیون وایستم و با هر چیزی که اونجا هست بزنم به صفحه تلویزیون البته برای این کار آخریم حسابی دعوا میشم ولی تندی میرم دو تا میزنم به تلویزیون و وقتی دعوام کردن خنده میکنم و بر میگردم . شبها هم قبل از خواب چون تخت بغل پنجره اتاق خوابه چند بار سفت سفت میزنم به شیشه و مامان دعوام میکنه ولی من میخندم و ادامه میدم .

من همچنان دندون ندارم ولی لثه هام خیلی درد میکنه و همش می خوام ژل دندون برام بزنن . تقریبا هر چی روی زمین باشه از نظر من خوردنیه ولی همشون رو قورت نمیدم البته به جز کاغذ و دستمال کاغذی که چیزهای خوشمزه ای هستن و و من با لذت اونها رو میخورم البته بازم اگه بقیه بزارن . یه وسیله خوب هم برای بازی توی این شبها پیدا کردم بخصوص وقتی بقیه دارن غذا میخورن اونم هندونه است که به نظر من چیز جالبیه و کلی آدم رو سرگرم میکنه.

 از ماه قبل هم که مطلب قبلی رو نوشتم و همه به مامان گفتن که چرا با بچه رانندگی میکنی و خطرناکه  توی خونه زندونی شدم و دیگه مامان تنهایی منو جایی نمیبره اکثر وقتها منو میخوابونه بعد میره بیرون این خیلی بده   

عمه بابا توی این ماه رفتن پیش خدا و ما یه سفر به اصفهان رفتیم بعد از مراسم مسجد و سر خاک رفتیم یه رستوران اونجا بابا رفت برای مامان آب جوش یا چایی بیاره 

منم بغلش بودم برای اینکه سر در بیارم توی لیوانها چیه دستم رو کردم توی اونها که حسابی سوختم و کل رستوران رو گذاشتم روی سرم و همه دلشون واسم سوخت  و من اونقدر گریه کردم و بابا منو راه برد تا خوابیدم  

ماه بعد باید تلاش بیشتری کنم تا یه کم تپل بشم و مامان خوشحال بشه.

من نه ماهه شدم

خوب امروز مامان منو برد مرکز بهداشت وزنم شده 8/2 کیلو  و قد من هم  72 سانت ولی باز هم بهم گفتن خوب رشد نکردم. اما یکمی از این ماه بگم:


از اوایل این ماه احساس کردم وقتی سینه خیز میرم دستهام درد میگیره برای همین به طرز خاصی که برای مامان و بابا خیلی جالب بود سینه خیز میرفتم بابا میگفت مثل سمندر حرکت می کنم! بعد یه روز وقتی مامان داشت نماز میخوند از ذوق برداشتن مهر شروع کردم به چهار دست و پا رفتن. مامان وقتی نمازش تموم شد منو بوسید و به داداشهام گفت دیدید داشت چهار دست و پا میرفت ولی اونها باور نکردن برای همین دوربین به دست منتظر شدن که از اولین چهار دست و پای من فیلم بگیرن منم وقتی حواسم نبود میرفتم ولی دوباره سینه خیز میشدم .

یه مشکلی که اوایل داشتم این بود که نمیتونستم از چهار دست و پا به حالت نشسته دربیام البته توی هفته دوم این ماه بالاخره تونستم خودم بشینم الان دیگه خیلی راحت شدم همه جای خونه سرک میکشم به همه چیز دست میزنم البته بابا و مامان و داداشهام نمیزارن راحت باشم همش میگن این جیزه یا اخه یا دست نزن خلاصه یه خورده مزاحم من هستن.

یه کار دیگه که توی این ماه یاد گرفتم و برام خیلی خیلی جالبه اینه که میتونم دستهام رو به لبه میز بگیرم و بلند شم راستش من از بچگیم آرزو داشتم بدونم اون رو چه چیزهایی هست ولی الان که میتونم روی پاهام وایسم میبینم هیچ خبری هم نیست.

از هنرهای دیگرم یکی دست زدن و یکی بای بای کردنه که داداش امیرپارسا بهم یاد داده منم برای جا کردن خودم تو دل همه تند تند دست میزنم و بای بای میکنم بعضی وقتها هم از دهنم یه صدا درمیارم که خودم بیشتر ازش خوشم میاد.

هنوزم وقتی بیرون میرم همه برام شکلک درمیارن و قربون صدقه ام میرن منم براشون میخندم و دلبری میکنم.راستش عاشق همه نی نی ها هستم هر جا یه نی نی میبینم کلی براش صدا درمیارم و میخوام بغلش کنم.

الان چند هفته هست که توی خونه ما همش فوتبال پخش میشه بابا و مامان برام یه لباس خریدن بعد بعضی روزها توی خونه یه جور دیگه میشه پرچم ایران میزارن و امیرپارسا و صدرا لباس فوتبالی میپوشن تن منم همون لباسه رو میکنن بعد وسط این شلوغی  عکس و فیلم هم میگیرن من اصولا نمیدونم چه خبره ولی از توپ فوتبالی که توی خونمون اوردن خیلی خوشم میاد و باهاش کلی سرگرم میشم.

من هنوز دندون درنیاوردم غذاهایی که مامان برام درست میکنه هم خیلی دوست ندارم از اونهایی که شیرینن که اصلا خوشم نمیاد بقیه اش هم بی نمکه راستش بعضی وقتها که غذای خودشونو بهم میدن خیلی ناراحت میشم چون برای خودشون غذای خوشمزه درست میکنن ولی برای من بدمزه اونقدر مقاومت کردم تا بالاخره امروز که مامان منو برد برای کنترل قد و وزن بهش گفتن توی غذای من نمک و آبلیمو هم بریزه امروز یه سوپ خوشمزه خوردم .

تازگیها توی ماشین حوصله ام بد سر میره و دلم برای مامانم تنگ میشه البته میدونم کنارم نشسته ولی میخوام توی بغلش باشم مامان صبح به مانی میگفت من خطرناک شدم دیگه توی کریر نمیمونم خوب آخه هوا هم خیلی گرمه خلاصه یه دفعه یه جوری میزنم به گریه که مجبور بشه منو بغل کنه و رانندگی کنه من عاشق فرمون و دنده هستم البته خیلی دوست دارم به اون دسته ها که کنار فرمونه هم دست بزنم ولی مامان میگه بابا دعوام میکنه بعضی وقتها هم توی خونه به همه چیز گیر میدم تا مامان وقتی بابا میخواد بره بیرون منم با خودش ببره بعد یه دل سیر توی بغل بابا رانندگی میکنم اصولا منم مثل همه همسن و سالهام علاقه به ددر رفتن دارم و تا مامان حاضر میشه میدوم بغلش که منم ببره.

چند روز پیش من توی خونه فهمیدم که ما یه تلویزیون دیگه توی خونه داریم و اون توی آشپزخونه است البته همش عکس لباسها رو نشون میده که دارن میچرخن ولی برای من جالب و بامزه است هر وقت مامان میاد و اونو روشن میکنه من مدتها میشینم جلوش و با دقت همه اش رو نگاه میکنم وقتی هم میلرزه به یاد دنده ماشین دستهام رو میزارم روی درش و لذت میبرم مامان میگه اسمش تلویزیون نیست ماشین لباسشوییه ولی به نظر من اشتباه میکنه برای من که خیلی جالبه حالا هر چی میخواد باشه.

این ماه ما یه سفر رفتیم طالقان اونجا هوای خیلی خوبی داشت حتی منم متوجه هوای خوبش شدم اونجا خونه خانم منصوری اینها بود و یه باغ بزرگی هم داشت ظهرها توی بالکن میشستیم که خیلی خیلی من دوستش داشتم بابا ازم چند تا عکس گرفته .بلال هم اونجا خوردم من بلال خیلی دوست دارم .


      



به زودی یادداشت نه ماهگی علیرضا را میگذارم. درسته که وقت نکردم عکس جدیدی  بگذارم اما فوتوبلاگ علیرضا توسط بابای محترم به روز است


عکس علیرضا و پدربزرگش

من هشت ماهه شدم


توی هشت ماهگی من فهمیدم که دیگه دارم بزرگ میشم تقریبا هفته دوم این ماه کشف کردم که دیگه لازم نیست توی حالت طاقباز یا دمر منتظر بمونم تا یکی بیاد منو بغل کنه و راه ببره و تونستم خودم رو با سینه روی زمین بکشم و به قول بزرگ ترها سینه خیز راه برم أوایل فقط توی پذیرایی میگشتم ولی الان همه جا سرک میکشم . کارهای خطرناک هم میکنم مثلا خیلی علاقه دارم رومیزی ها رو بکشم ببینم چی میشه ولی مامان و بابا میگن کار بدیه بعضی وقتها هم لبه رومیزی رو میزنن بالا تا دست من بهش نرسه . یا علاقه دارم یه چیزی که بابا بهش میگه سیم برق و خیلی جیزه رو دست بزنم ولی اونها نمیزارن . علاقه خیلی زیادی هم به ریشه های فرش دارم و کلی تلاش میکنم بهشون برسم بعد همه منو دعوا میکنن و میگن اخه .

بابا برام یه صندلی مخصوص غذا خوردن گرفته که خیلی دوستش دارم ولی لذت بهم ریختن سفره و محتویاتش رو أز من گرفته . مامان برام حریره بإدام و پوره سیب زمینی و سوپ و سرلاک درست میکنه ولی من هیچ کدوم رو با علاقه نمیخورم عوضش غذا های خودشون رو بیشتر دوست دارم بخصوص بستنی البته بابا میگه زوده ولی من یه بار خوردم  دیدم خوشمزه است حتی پوستش رو هم میشناسم تا یکی بستنی میاره بخوره حمله میکنم . امروز مامان بهم کتلت داد اونم خوب بود سوهانم دوست دارم همینطور سمنو . 

هنوز هم پشه ها منو میخورن و هنوز هم بابا هر صبح به من میگه دیگه نمیزارم پشه ها بخورنت و هنوز هم هر وقت پشه منو میزنه امیرپارسا میگه ابله مرغان گرفته .

میزهای خونمون دو طبقه داره و من تازگیها یاد گرفتم دستم رو به طبقه پایین بگیرم و بلند بشم ولی بعد وسوسه میشم دستهام رو ول کنم تا طبقه بالا رو بگیرم ولی یه دفعه میافتم و هر بار بابا و مامان با ترس منو بغل میکنن و میگن خدا رحمش کرد دهنش نخورد به لبه میز .

راستی من برای اولین بار دو هفته پیش از روی تخت افتادم زمین و کلی گریه کردم برای همین دیگه حواسم رو جمع میکنم و وقتی به لبه تخت میرسم گریه میکنم البته مامان که منو روی تخت میزاره جلوی راهم پتو و بالش میزاره تا نیام لب تخت  . ولی امیرپارسا بهم یه بازی یاد داده که روی تخت پشت سر هم غلت بزنم که خیلی کیف داره ولی خطرنا که . 

من عاشق اسانسور و ایفون تصویری هستم از بیرون رفتن و ماشین سواری و حمام رفتن هم خیلی خوشم میاد بعضی وقتها که خیلی نق میزنم امیرپارسا و صدرا منو میبرن توی پارکینگ و سوار کالسکه میکنن و اونقدر راه میبرن تا خوابم ببره . من یاد گرفتم از خودم صدا دربیارم و مامان دستش رو اروم میزنه به دهنم و منم صدام رو بالا و پایین میکنم و یه اواز قشنگی درمیاد .علاقه زیادی هم به تبلیغ پفک نمکی لوسی دارم وقتی هم أذان پخش میشه ساکت و اروم گوش میدم دیشب صدرا میگفت این علیرضا از اون بچه نماز خوان ها میشه!!!  

خوب این ماه من ٨ کیلو وزنم بود و ٧١ سانتی متر قدم بود البته بهم گفتن دچار کندی رشد شدم ولی فکر کنم برای این باشه که غذا نمیخورم .

علیرضای هفت ماهه

توی هفت ماهگی من برام اتفاقات جالبی افتاد اولیش رو که قبلا گفتم و اون عید نوروز بود که برای من چیز جالبی بود بعد از عید روزها و شبها همینجوری میرفتن و چیز خاصی نبود منم در حال بزرگ شدن بودم و کارهایی میکردم که بیشتر توی دل همه جا کنم  مثلا سر سری کردن که تا منو میزارن زمین تند تند این کار رو میکنم و همه قربون صدقه ام میرن البته بعضی وقتها هم بهم میگن نه نکن مرسی سرت درد میگیره  ولی من دوست دارم و توجه نمیکنم . تا اینکه یه روز بابا اومد و به مامان گفت بریم کربلا.  مامان کلی ذوق کرد ولی نگران من بودن بابا گفت خدا بزرگه و انشالله چیزی نمیشه بعد در عرض 3 روز ویزا و بلیط گرفتن که بریم کربلا منم زیاد نمیدونستم چه خبره مامان توی این مدت میگفت بیا بهت مفتی شیر بدم هرچی باشه تو زائر امام حسینی ولی من نفهمیدم کی به مامان پول میدادم !!!


مامان زری هم از اصفهان اومدن تهران که پیش امیرپارسا و صدرا باشن . یه روز مامان از صبح خیلی کار داشت و منم سعی کردم بیشتر بخوابم و کمتر اذیت کنم ولی خوابم نمیومد یعنی بیشتر دوست داشتم ببینم چه خبره برای همین اون شب تا ساعت 1 بیدار بودم . خلاصه وسایل رو جمع کردن و نصف شب که من خواب بودم منو بغل کردن و سوار یه ماشین دیگه شدیم و رفتیم یه جا که بهش میگفتن فرودگاه من توی راه خوابیدم ولی تا رسیدیم بیدار شدم و توی اون مدت که اونجا بودیم تا تونستم گریه کردم البته اخرش خوابم برد بعد دوباره سوار یه چیز دیگه شدیم که مامان بهش میگفت هواپیما و اونجا هم کلی گریه کردم و باز هم آخرش خوابیم بعد رسیدیم یه جای دیگه که به یه زبان دیگه صحبت میکردن و با یه راننده تاکسی رفتیم حرم امام علی. راتتده هی می گفت حبیبی! حبیبی! اونجا که رسیدیم من بغل مامان بودم وقتی وارد شدیم یه خانمی به من میخندید و گفت اسمش چیه مامان گفت علیرضا اونم کلی ذوق کرد و منو بغل کرد و برد مالید به ضریح و به من میگفت بوس کن ولی من بلد نبودم بعد هم یه چوب پرپری و نرمی که توی دستش بود رو مالید به صورتم که کلی قلقلکم شد بعد از اونجا هم رفتیم کربلا . 

توی کربلا من بیشتر همراه بابا بودم بابا منو میبرد زیارت به جای من دعا میخوند و دستهای منو بالا میبرد که من آمین بگم .اونجا خیلی مورد توجه همه بودم همه چه ایرانی چه عرب چه اونهایی که تفتیش میکردن چه لبنانی ها همه منو بوس میکردن و لپم رو میکشیدن و بغلم میکردن من اونجا رو خیلی دوست داشتم بخصوص شبها که هوا خنکتر بود یعنی بابا روزها به خاطر من میموند توی خونه و مامان میرفت زیارت و عصرها با هم میرفتیم . من از یه جایی که بهش میگفتن بین الحرمین خیلی خوشم میومد هم قشنگ و نورانی بود هم خنک بود هم ... هر وقت اونجا مینشستیم چند تا دوست پیدا میکردم مثلا یکیش سما کریم بود که کلی با من بازی کرد و منم براش میخندیدم اونها اهل کربلا بودن و گفتن چند ماه دیگه میان ایران . اونجا یکی از دوستای بابا هم بود که خیلی با من دوست شده بود و بابا هم خیلی دوستش داشت. 


بعد از چند روز دوباره برگشتیم نجف .اونجا  من از صحن امام علی خیلی خوشم میومد کلی اونجا غلت میزدم و سینه خیز میشدم یه بار هم وسط نماز ظهر پیش باباخیلی گریه کردم و یه پسر لبنانی اومد منو بغل کرد و کلی با من بازی کرد تا نماز تموم شه. توی یک هتلی بودیم که من از آسانسور و چراغاش خیلی خوشم میومد. 


قبل از اینکه بریم سفر من سرما خورده بودم مامان و بابا خیلی نگرانم بودن ولی اونجا حالم خوب شد و مشکلی پیش نیومد . گرچه بزرگترها فکر میکنن من هیچی از این سفر نفهمیدم ولی من یه چیزهایی فهمیدم و توی ذهنم میمونه امیدوارم وقتی بزرگ میشم بازم بتونم برم زیارت حرم امام حسین.


راستی وقتی برگشتیم من وارد 8 ماهگی زندگیم شدم .اون وقت که سرما خورده بودم مامان منو برد دکتر و اون قد و وزن منم اندازه گرفت اونروز من وزنم 7700 و قدم 69 سانت بود .الان چند روزه دارم تمرین میکنم که چهار دست و پا بشم ولی نمیتونم جلو برم دیشب سینه خیز عقب عقب رفتم تا رسیدم زیر میز کوچیکه .