فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

فرزند سوم

خاطرات مربوط یه علیرضا

من سه ماهه شدم

امروز من سه ماهم تموم شد و وارد چهار ماهگی میشم . الان من خیلی به آدمها توجه میکنم و به همه عکس العمل نشون میدم و کلی براشون میخندم اونها هم خیلی ذوق میکنن و شروع میکنن با من حرف زدن . دیگه هم میتونم خوب گردنم رو نگه دارم و به همه طرف بچرخونم .

شبها مامان که کنارم میخوابه همش منو از این پهلو به اون پهلو میکنه که دستهام درد نگیره بعد یه شب که خودش خیلی خسته بود و خوابیده بود من تونستم به دست چپم که درد گرفته بود فشار بیارم و یه غلت بزنم که مامانم متوجه شده بود و منو دیده بود و کلی منو بغل کرد و بوسید که این کار رو کردم ولی من خودم هم نمیدونم چه جوری تونستم بچرخم و دیگه تکرار نکردم.


اون اوایل که دنیا اومده بودم وقتی گریه میکردم مامان میگفت چاخانم چون اشک نمیریختم حالا چند روز پیش که اشکم در اومده بود مامان میگفت آخی چرا اشکهات میاد ؟ اشک نریز عزیزم . خلاصه من نفهمیدم باید اشک بریزم یا نه !!!!

یه چیز جدید که یاد گرفتم اینه که مامان دستهام رو با یه انگشتش میگیره و سفت میگه "یا علی" اونوقت من سرم رو بلند میکنم و سعی میکنم بلند بشم بعد مامان منو بلند میکنه و من میتونم وایستم . خیلی از این کار خوشم میاد حتی اگر تو اوج گریه هم باشم تا مامان میگه یا علی زودی بلند میشم آخه این جوری خوبه چون بعدش مامان منو بغل میکنه و کلی قربون صدقه ام میره .


مامان هفته قبل سرما خورده بود منم فکر کنم یه کمی ازش سرما خوردم چون بعضی وقتها سرفه میکنم و یه کم هم آب دماغم میاد از دو روز پیش هم چشمهام صبحها بدجوری قی میکرد. دیروز بردنم دکتر که بعد 3ساعت معطلی تو مطب، آخر شب نوبت من شد. دکتر وقتی داشت معاینه ام میکرد بهش میخندیدم بابا هم ازم عکس و فیلم میگرفت فکر کنم خانم دکتر هم ازم خیلی خوشش اومده بود آخرش هم گفت شاید دستم آلوده بوده زدم به چشمم! ولی من این کار رو نکرده بودم بعد مامان و بابا همه کاسه کوزه رو شکستن رو سر داداشی صدرا که خیلی دوست داره به صورت من دست بزنه و قرار شد از این به بعد این کار رو نکنه.

خوب من الان 5.9 کیلو شدم و قدم هم 59 سانتی متر هست دکتر گفت رشدم خوب بوده قرار شد شربت رانیتیدین بخورم تا ریفلاکسم به مری من آسیب نرسونه.



اگه بخوام نظرم رو در مورد داداشیهام توی این سه ماه بدم باید بگم که داداش امیرپارسا خیلی منو دوست داره اون همیشه منو بغل میکنه و باهام حرف میزنه و قسمتهای مختلف خونه رو به من نشون میده و خیلی چیزها رو برام توضیح میده البته اونقدر تند تند راه میره که من فرصت نمیکنم همه چیز رو خوب ببینم به قول مامان سرگیجه میگیرم . داداش صدرا هم منو خیلی دوست داره دلم به حالش میسوزه همیشه اصرار میکنه منو بدن بغلش بعد که میرم بغلش همش میترسه که منو بندازه برای همین زودی میخواد منو ازش بگیرن . بعضی وقتها یه عالمه باهام حرف میزنه بعضی وقتها هم که امیرپارسا ازش میخواد با من حرف بزنه که گریه نکنم صامت میشه و حرص اونو رو در میاره . تازگیها هم کشف کرده که اگه یه دفعه با صدای بلند بپره جلوی من میترسم برای همین دائم این کار رو میکنه ولی من اصلا نمیفهمم باید چه عکس العملی نشون بدم .


در مورد بابا و مامان هم چیزی نمیگم چون منو خیلی دوست دارن و بابا همش ازم عکس میگیره و کلی باهام بازی میکنه. راستی بابا یک فوتوبلاگ برام درست کرده که عکسای بزرگ شدنم را توی اونجا می گذاره (nazemi.blogsky.com).


از فردا مهمون داریم مامان زری و عمو جمشاد از اصفهان میان تا شب یلدا با ما باشن.  دیگه دور و برم کلی شلوغ میشه.

نظرات 3 + ارسال نظر
مامان نیوشا چهارشنبه 18 دی 1392 ساعت 09:32

سلام اخی نینی توراهی منم ان شالله 20 اسفند دنیا میاد...ان شالله مثل شما همین قدر ملوس و نازو سلامت باشه

سلام. به به به سلامتی انشالله. دختره یا پسر؟

خاله ریحانه چهارشنبه 11 دی 1392 ساعت 16:24

آخ قربونت برم من عزیزدلم.یعنی عاشق این وبلاگ نوشتنت هستم من.اصلا دردونه ای یه دونه ای. هر کی تورو ببینه و ازت خوشش نیاد اصلا باید بندازنش تو اشپیتللو بعدم 10 تا هاپو بندازن توش تا حالش رو جا بیارن. عاشقتم عزییییییییییییییییزم.پهلوونی اصلا.سرو قامت من.

امیرپارسا پنج‌شنبه 5 دی 1392 ساعت 23:59 http://8thmarch.blogfa.com

سلام خیلی قشنگ نوشتی. فقط باید قسمت آخرش که گفتی مامان زری و عمو جمشاد میان رو حذف یا عوض کنی.
خیلی جالب بود.
داداشی امیرپارسا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد